دمنتور

ترجمه آخرین بخش از مصاحبه جذاب و جدید با رولینگ

و این هم آخرین بخش از مصاحبه جدید رولینگ با روزنامه هلندی. تمام سوال و جواب ها ترجمه شد! در این بخش مصاحبه، باز در مورد مسائل مذهبی، خیر و شر، تقدیر و سرنوشت، شباهت ولدمورت به هیتلر، رنگ چشم دنیل، خانواده ویزلی و پدر و مادر رولینگ صحبت میشه.

بخش اول این گفتگو را در اینجا، بخش دوم را در اینجا و آخرین بخش را در ادامه خبر مطالعه کنید.


اینکه شما خودت به کلیسا میری تنها باعث میشه که نقد تندی که به کارهات توسط متعصبین شدید مذهبی میشه رو عجیب غریبتر بکنه.
تو این ده سال گذشته همیشه فوندمنتالیست هایی (معتقدین پروتستان) بودن که با کتاب های من مشکل داشتند. حقیقت اینه که پیش از این هم کارهای جادو و افسونگری هم وجود داشته، این افردا اونها رو هم خوار میشمرن. من به هیچ طریقی نمیخوام هیچ کاری با فوندمنتالیست ها بکنم. این منو می ترسونه. فوندمنتالیست های مسیحی بیشتر در ایالات متحده فعالیت میکنند. یه بار با همچین آدمی رو در رو شدم. در یک فروشگاه اسباب بازی با بچه هایم بودم و یه دختری که خیلی هم هیجان زده شده بود من رو شناخت. اتفاق بعدی که افتاد این بود که مردی اومد پیش من و گفت “شما همون زن پاتر نویس هستید؟” بعد از اینکه صورتش رو نزدیک من آورد با حالتی بسیار تهاجمی بهم گفت: “هر روز واست دعا میکنم.” باید بهش میگفتم که بهتره بره واسه خودش دعا کنه، ولی خشکم زده بود.

( –> ترجمه این سوال از سایت جادوگران است. <–)

کتاب تو در مورد نبرد بین خوبی و شره. هری خوبه. ولی آیا ولدمورت شر مطلقه؟ خب اونم قربانی شده.
بله اونم حقیقتا قربانی شده. اونم قربانیه، و این تصمیمیه که خودش گرفته. اون بالاجبار و تحت تاثیر یه شیفتگی احمقانه به این راه کشیده شده، در حالیکه در مورد هری این عشقه که به اون راه میبردش. من فکر میکنم شرایطی که در بطن اون کسی بزرگ شده نقش مهمی رو رو در پی ریزی وجود اون در ادامه زندگی داره. ولی ولدمورت شرو انتخاب میکنه. من سعی کردم تا این نکته رو در کتاب ها روشن کنم. من به اون شانس انتخاب دادم.

مسئله ای که همیشه مطرحه: همه چیز به همون راهی که براش مقدر شده پیش میره، یا شما هستید که راه تون رو انتخاب میکنید؟
من به اراده ی آزاد اعتقاد دارم. از اونهایی که، مثل خودمون، حداقل در یک موقعیت ویژه دارن زندگی میکنن. مثل شما، مثل من. مردمی که دارن تو جامعه غرب زندگی میکنن، مردمی که سرکوب نشدن، مردمی که آزاد هستند. ما میتونیم انتخاب کنیم. همه چیز اکثرا همون جور که شما دوست دارید پیش میره. کنترل زندگی تون دست خودتون هست. قدرت شما فوق العاده زیاد است. چیزهایی که درمورد پروفسور تریلانی، استاد ناقص درس پیشگویی نوشتم، خیلی مسائلی که من در مورد سرنوشت و تقدیر بهش فکر میکنم رو گفته. برای کاراکترش خیلی در طالع بینی ها تحقیق کردم. اون مسائل برام خیلی جالب بود، ولی من باورش نمی کنم.

مدتی برای حقوق بشر کار میکردی. متاثر از نظریاتت در مورد خیر و شر بود؟
در اصل این با همه چیز فرق داره. فرضیاتی راجع بهش داشتم و دلیل کارم برای فعالیت در مورد حقوق بشر بود. من یک دستیار پژوهش بودم و بیشتر برای افریقا کار میکردم. وقتی اون قدر احمق بودم که شغلم رو ول کردم و بعد از دوست پسرم رفتم به مسافرت. بدیهی است که ولدمورت یک نوع هیتلر است. اگر شما کتاب هایی راجع به انواع خود بزرگ بینی هیتلر و استالین بخوانید، جالب هست که می فهمید این آدم ها با اینکه این همه قدرت داشتن، تا چه اندازه خرافاتی بودند. این قسمتی از بدگمانییشان هست. تمایل به اینکه از اونچه واقعا هستند خودشون رو بزرگتر کنند. اونها عاشق صحبت در مورد تقدیر و سرنوشت هستند. میخواستم ولدمورت هم این ویژگی های جنون آمیز رو داشته باشه. اما در حقیقت اون پیشگویی در کتاب پنجم که در آخر کار به واقعیت پیوست به این دلیل بود که ولدمورت و هری انتخابشون این بود که این پیشگویی رو به حقیقت برسونند. نه برای اینکه سرنوشتشون این بود. در مکبث یه نظری هست که میگه: جادوگرها به مکبث میگن که چه اتفاقی قراره بیافته و اون خودش حرف اونها رو ادامه میده و باعث میشه اون اتفاق واقع بشه.

چه زمانی تصمیم گرفتی که برابری با نازی ها رو طراحی کنی؟ با ولدمورت که برای قانون “خون پاک ها” نزاع میکنه. و با دراکو مالفوی به عنوان سرباز جوانی که فقط در این موقعیت قرار گرفته؟
فورا به این فکر رسیدم. دقیقا مطمئن نیستم. فکر میکنم جنگ جهانی دوم تو ذهن ما لنگر انداخته، درسته؟ دراکو مالفوی در حقیقت خودش داوطلب این نوع پسر بودن شده. اون نمیخواست دامبلدور رو بکشه. اون نمی تونست. تا وقتی که مسائل خیالی هستند این مسئله درسته، اما به محض اینکه به واقعیت بپیونده همه چیز بیش از حد سخت میشه. اینکه من بهش اون موهای بلوند روشن رو دادم به این دلیل نبود که میخواستم اون رو بصورت یک نازی ترسناک بسازم. شما اونجوری که براتون جذاب تر هست ویژگی های کاراکترتون رو میسازید. به همین خاطر هست که من به قهرمانم موهای تیره، چشم های سبز و عینک دادم. من با مردی شبیه به اون ازدواج کرده ام.

در فیلمتون هری، دنیل رادکلیف، چشم های آبی داره.
اونها میتونستن بهش لنز سبز بدن که برای یه پسر جوان خیلی اذیت کننده هست. رنگ چشم های اون رو به صورت دیجیتالی تغییر دادن یا گذاشتن همون جوری که هست بمونه. خوشحالم که دومی رو انتخاب کردن.

در کتاب هات تصویر یک خانواده کامل رو کشیدی، به اسم خانواده ویزلی. آیا این شبیه خانواده ای هست که توش بزرگ شدی؟
نه، نه. به هیچ وجه شبیه نیست. فکر میکنم این آرزوی من در تمام زندگی بوده که همیشه همچین خانواده ای میخواستم. سرانجام یه دونه از اونها رو دارم، اگرچه با بچه هایی کمتر. پویایی یک خانواده بزرگ رو خیلی مخصوص یافتم. من عاشق کتاب های مربوط به کندی (سی و پنجمین رئیس جمهور محبوب امریکا) هستم که در مورد روابط عاشقانه و موفق خانوادگی اون هست. میدونم که در واقعیت این خیلی فکر رمانتیکی هست. یکی از دوست های من بچه بزرگ دوازدهم خانواده ش هست.

( –> ترجمه این دو سوال از سایت جادوگران است. <–)

مادرت در ۴۵ سالگی فوت کرده. پدرت هنوز زندس، آیا هر از چند گاهی میبینیش؟
نه اینقدر زیاد نمیبینمش. خواهرمو خیلی بیشتر میبینم. البته با این وجود که اون هنوزم از دستم به خاطر کشتن دابی عصبانیه. همیشه بهم گفته بود که اگه دابی یا هاگریدو بکشم هرگز منو نمیبخشه. ولی هاگرید هرگز در خطر نبوده. از همون موقع که شروع به نوشتن کردم میدونستم که اون زنده میمونه. چون همیشه این تصویرو در ذهنم داشتم که هاگرید غول پیکر گریه کنان از میان جنگل بیرون میاد در حالیکه هری رو در میان بازوانش داره. پدر رون واقعا قرار بود در کتاب پنجم بمیره. من این کارو نکردم چون احساس میکردم آرتور ویزلی نقش بهترین پدرو در کتاب ها داره. نمیتونستم بزارم آرتور بمیره. واقعا نمیتونستم این کارو بکنم. اون پدریه که هر کس در آرزوی داشتنشه. بله منم همینطور.


همه پدر و مادرا در کتاب ها همچنان با همن. آیا هرگز به این فکر افتاده بودی که یه مادر مجردو مهربانو به تصویر بکشی؟ تو خودت وقتی نوشتن هری پاترو شروع کردی یکی از اونا بودی.

من یه طرحی داشتم که والدین هرمیون از هم جدا بشن. ولی خیلی عجیب به نظر میرسید. این قضیه به داستان نمیخورد. این یه داستان غم انگیز بود که هیچ جا جاش نبود. البته دین توماس از یه خونواده از هم پاشیده بود. ولی من خیلی از صحنه های زندگیشو حذف کردم. من در این دنیای گسترده که به وجود آوردم برای هر شخصیت داستان یه پیش زمینه نوشتم. ولی نتونستم از همشون استفاده کنم. حتی مجبور شدم دست به انتخاب بزنم. و بالاخره این داستان مربوط به دنیای کودکان بود