از در 21 بهمن 1386، ساعت: 12:59 ب.ظ، دسته: رولینگ

قسمت اول و دوم مصاحبه جدید و طولانی رولینگ: مرگ و تنهایی، انتخابات امریکا، سنگ جادو

جی.کی.رولینگ نویسنده هری پاتر، مصاحبه جدیدی با روزنامه اسپانیایی زبان El Pais انجام داده است که در آن درمورد موضوعات جدیدی مثل مجموعه کتاب هایش، الهاماتش؛ قهرمانان زندگی واقعی و حتی انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده صحبت شده است. قسمت اول و دوم متن ترجمه فارسی این مصاحبه مفصل و جدید را می توانید در ادامه خبر مطالعه کنید.
توجه داشته باشید که ممکن است بعضی مطالب مطرح شده در این مصاحبه مناسب افراد زیر ۱۸ سال نباشد.

به روز شد
قسمت دوم از مصاحبه طولانی و جدید جی.کی.رولینگ با روزنامه اسپانیایی زبان را می توانید در ادامه خبر بخوانید.
قسمت دوم این مصاحبه را به فارسی در اینجا مطالعه کنید و قسمت اول را هم در اینجا.
بقیه در ادامه خبر…

****
“نامرئی شدن… میتواند بهترین باشد…”

جی.کی.رولینگ (متولد ۱۳۴۴ در بریستول انگلستان) یا همان “جو”ی دوستانش، احساسات مشابه هری پاتر، شخصیت افسانه ای اش را دارد: وحشت زده و در عین حال خوشحال. او اولین کتاب را نوشت زیرا به آن احتیاج داشت، و آن را تا هفتمین قسمت ادامه داد که آن هم منتشر شده است (در دوم اسفند در اسپانیا مانند نقاط دیگر در سالاماندرا). او کتاب را تا هفتمین قسمت نوشت، آن هم بدون توجه به راه و روش های دیگر، بدون توجه به تعداد بیش از حد کودکان، نوجوانان و جوانانی که با این کتاب شگفت انگیز جادو و واقعیت که احتمالا پرفروش ترین کتاب تاریخ است، خو گرفته اند.

هری پاتر قهرمان اوست: هری او را نجات داد و در نتیجه احساساتش را برای او باقی گذاشت: جو او را ترک گفت اما نمیتواند بدون او لحظه ای زندگی کند. او همه اینها را در صبح سه شنبه گذشته در ادینبورگ، جایی که سال ها در آنجا زندگی می کرد و آن هم در تنها مصاحبه اش با رسانه های اسپانیایی به ما گفت.

او گهگاه در صحبت هایش در مصاحبه ها از یک شخصیت بزرگ تنهای دیگر مثل خودش، یعنی فرانسیس اسکات فیتزجرالد می گوید. (فرانسیس اسکات فیتزجرالد یک رمان نویس مشهور امریکایی است که در سال ۱۹۴۰ فوت کرده است) این فرصتی شد برای ما تا صحبتمان را با او از جایی شروع کنیم که او دوست دارد. از مرگ و تنهایی و پریشانی؛ که همه زمینه و تم اصلی آخرین هری پاتر و احتمالا خود او بودند.

س: تو در صحبت هات معمولا از اسکات فیتزجرالد حرف میزنی، یه مرد تنها و افسرده.
ج: درسته، من از اون صحبت کردم تا نویسنده ای رو که به سبب طبیعت و استعدادش ناگهان شروع به نوشتن می کنه و نمی تونه این نیاز نوشتن را با زندگی اجتماعی خودش تعادل ببخشه رو به بقیه معرفی کنم. من از اون اسم بردم چون این روزها رسانه ها و مطبوعات اصرار دارند که یک نویسنده هم شخصیتی اجتماعی پیدا کنه و مدام در رسانه ها باشه. در مورد خود من هم همین جوری هست، مردم فکر میکنند چون من حالا یک نویسنده مشهور و معروف شده ام باید مدام مصاحبه های خوب و جالب انجام بدم یا عکسم این ور و اون ور زده بشه. مردم انتظار دارند تو رو در برنامه های تلویزیونی در حالی که از خودت داری لذت می بری ببینند و انتظار دارند که تو هم مثل یک شخصیت اجتماعی یا مجری تلویزیون باشی. اما من اینجوری نیستم. من زندگی نویسنده وار رو دوست دارم. از تنهایی لذت می برم.

س: جالبه، بعضی وقت ها در هری پاتر، مخصوصا این کتاب های آخر، مقدار زیادی احساس تنهایی و دلتنگی حس میشه، که یادگاری از فیتزجرالد هست.
ج:
بدون شک. دلتنگی فرزند غم هست. و اسکات فیتزجرالد دو مصیبت داشته: که یکی استعدادش بود و اینکه نیاز داشت به خلق کردن و دیگری هم رنج و مصیبتی بود که در زندگی شخصی خود داشت که اون هم براش فاجعه بود. همین دوتا مصیبت کافی هست که هر کسی رو به طرف مصرف بیش از حد الکل بکشونه.

س: این مصیبت ها میتونه در زمانی بین بچگی و بلوغ اتفاق بیافته، وقتی که رویا و خیال وارد ذهنت میشه و تا ابد پیش تو میمونند.
ج:
بله، فکر میکنم جوون ها خیلی از مرگ آگاه هستند. اونها اون رو طوری حس میکنند که انگار براشون فشار و مصیبتی هست. مرگ فقط یک پله دیگر از زندگی هست. اونها آدم های خیلی لطیفی هستند. در بریتانیای کبیر بین مردم یک فرهنگ و عادتی وجود داره که نسبت به آینده ی نوجوون ها و بطور کلی جوون ها نگران هستند و می ترسند. خب نباید اینجوری باشه. ما نیاز به مراقبت از اونها داریم به جای اینکه خودمون رو از اونها محافظت کنیم.

س: کمی از مرگ صحبت کنیم. در ششمین و هفتمین کتاب هری پاتر، مرگ نه تنها فقط بصورت یک کلمه یا فکر بلکه بصورت یک احتمال ممکن، یک امر بدیهی و یک واقعیت ظاهر میشه.
ج: اینکه مرگ بایستی از این طریق ظاهر بشه طرح همیشگی کتاب بوده. تا زمانی که اون نوجوون بود، تا فصل ۳۴ هفتمین کتاب، لازم بود که هری بهترین آدم باشه که بتونه بدیهی بودن و ناگزیری مرگ خودش رو درک کنه. طرح اصلی کتاب این بود که اون بایستی با مرگ خودش ارتباط برقرار کنه و با تجربه مرگ آشنا بشه. و از اول هم هری تنها کسی بود که می بایست این تجربه رو داشته باشه. همه ی اینها به وجدان برمیگرده، چون یه قهرمان باید با این چیزها زندگی کنه، این چیزها رو انجام بده، این چیزها رو به حساب خودش ببینه. این بخشی از همون انزوا و غمگینی هست که با قهرمان بودن همراه میشه.

س: اون فصل ۳۴م (که هری متوجه میشود نمیتواند نجات پیدا کند) شبیه شروع ۱۰۰ سال تنهایی گارسیا مارکز بود.
ج:
خیلی چاپلوسانه بود.

س: کتابی هست در مورد مرگ و انزوا، مثل کتاب تو… شخصیت ۱۰۰ سال تنهایی به همراه پدربزرگش میره برای دیدن انجماد و تو هم هری رو بردی برای دیدن مرگ.
ج:
برای من، اون فصل کلید همه کتاب ها هست. همه چیزی که من نوشتم، افکاری بود دقیقا برای اون لحظه که هری داشت وارد جنگل میشد به ذهنم خطور میکرد. این فصلی هست که من ۱۷ سال طرح و نقشه اش رو ریخته بودم. این لحظه قلب تمام کتاب ها هست. و برای من آخرین حقیقت داستان هست. حتی با تصور اینکه هری نجات پیدا میکنه، که در اون شکی نیست، اون به موقعیتی منحصر به فرد و بسیار نادر دست پیدا میکنه که این موقعیت همون درک و قبول مرگ خودش هست. چند نفر از مردم این امکان رو دارند که مرگشون رو قبل از اینکه بمیرند قبول کنند؟

س: این برای همه تجربه ملموسی هست. وقتی کسی مرگ یکی از نزدیکان خودش رو می بینه، با خودش فکر میکنه ممکنه که ما دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم، بعد از مرگ قراره چه اتفاقی رخ بده.
ج:
قطعا. یه دفعه به این فکر کردم که علیرغم این حقیقت که همه ما یه روزی می میریم، اما مرگ برای همیشه یک راز باقی میمونه. ما مرگ رو مثل چیزی شبیه راز حس میکنیم که این اتفاق برای تعداد کمی از آدم ها میافته ولی وقتی ناگهان یه نفر از نزدیکانمون رو از دست میدیم، حقیقت مرگ مثل یک بمب جلوی ما می ترکه. هری درک زودرسی از مرگ داشت، خیلی قبل از فصل ۳۴. و مرگ یک خط موازی آشکار با زندگی من هست. اگر شخص نزدیکی به شما در زندگی، فوت کند، درست مثل مادر من، حقیقت مرگ با صراحت و وضوح بسیار بیشتری به سمت شما برمیگرده. و این چیزی هست که شما همیشه باید باهاش زندگی کنید.

س: ما در تاریکی و در روزگاری اندوهبار زندگی میکنیم؛ این حرفی هست که تو توی کتاب ها گفتی، مخصوصا در این کتاب آخر. تو در این روزگار چه جوری زندگی میکنی؟
ج:
من مجبورم به مهربان بودن مردم باور داشته باشم. من فکر میکنم آدم ها در ذات و طبیعت خودشون خوب هستند. اما در واقع، من در حال مشاهده سیاست های امریکایی، درست جلوی چشمام هستم. من نگران انتخابات امریکا هستم. چون تاثیرات عمیقی در سراسر جهان خواهد داشت. اوضاع سیاسی در ایالات متحده در سال های اخیر در کشور شما هم مثل کشور من تاثیرات بد و مخربی داشته است.

س: اگر یه چوب جادو داشتی باهاش چیکار میکردی؟
ج:
من یک طرفدار دموکرات در کاخ سفید میخوام. و دیدن رقابت اوباما و کلینتون واقعا برای من شرم آوره زیرا هر دوی اونها انسان های فوق العاده ای هستند.

س: امروز صبح، به محض وارد شدن به هتل دیدم که روزنامه تایمز رو در دست داری و روی اون یک عکس از هیلاری کلینتون در حال گریه کردن بود.
ج:
خب، گریه کوچکی بود. و اون اجازه داره در موقعیت هایی هم گریه کنه. زندگی در سیاست برای یه زنه خیلی سخته. اگر گریه نکنی پس حتما جنده هستی. و اگر گریه کنی ضعیف هستی. سخته. از طرف دیگر، گریه کردن برای مردها هیچ اشکالی نداره.

س: تنهایی، مرگ. ما از چیزهای سیاه حرف زدیم و بهتره دیگه در مورد ادبیات صحبت کنیم.
ج:
خب، فکر میکنم تالکین بود که گفت همه کتاب های مهم در مورد مرگ هستند. و حقیقتی در اون وجود داره چون مرگ سرنوشت و مقصد ماست و ما باید با اون روبرو بشیم. همه ی کارهایی که در زندگی داریم انجام میدیم برای دور شدن و دور ماندن از مرگ هست.

س: تو گفته بودی که روحت رو بصورت چیزی انکارناپذیر دیده بودی.
ج:
بله، درسته. اما اینم باید بگم که در مورد مذهب شبهات و شک های زیادی هم دارم. من خیلی به طرف مذهب جلب شده ام، اما در عین حال احساس بلاتکلیفی هم میکنم. من در یک جریان غیر مادی زندگی میکنم. به ثبات روح اعتقاد دارم. و این در کتاب آخر نمود پیدا کرده.

س: چه چیزی تو رو خوشحال میکنه؟
ج:
قطعا خانواده و کارم. به گمانم خیلی خوشبخت هستم که یک خانواده دارم… فرزندانم در راس همه امورم هستند، مهمترین امر زندگیم هستند. اگر چه خیلی سخته که مادر بودن و نویسندگی رو با هم سازگار کنی.

س: قبل از اینکه بیام تو رو ببینم، از یک نمایشنامه نویس اسپانیایی به نام رافائل آزکونا خواستم سوالی بگه که من از تو بپرسم و اون هم در پاسخ به من گفت که این سوال رو باید از خواهرزاده شش ساله ش بپرسم که کشته مرده هری پاتر هست.
ج:
جالبه.

س: ولی تو گفته بودی که برای خوندن کتاب ها باید حداقل هفت سال یا بیشتر سن داشته باشند.
ج:
خب، دختر بزرگ من وقتی شروع به خوندن کتاب ها کرد، شش سالش بود. همیشه میدونستم با کتاب ها به کجا میخوام برسم. برای همین، بله، فکر میکنم که یک بچه شش ساله میتونه کتاب اول (هری پاتر و سنگ جادو) رو با اینکه آخرش کاملا تیره و سیاه هست رو بفهمه. کتاب پنجم، تیره ترین کتاب مجموعه هست زیرا یک جو ناراحت کننده وجود داره و اتفاق های پیش بینی نشده رخ میده. فکر کنم به همین خاطر بود که مردم زیاد ازش خوششون نیومد. با این حال خوانندگانی هم هستند که این کتاب رو نسبت به بقیه کتاب ها بیشتر ترجیح میدهند. اونها اقلیت عجیبی هستند. کتاب پنجم، ششم و هفتم فکر نمیکنم مناسب بچه های شش ساله باشه.

س: و وقتی اولین کتاب رو نوشتی به تایین سن خواننده فکر نکردی؟
ج:
مشکل همین بود. من اون رو به عنوان کتاب بچه ها معرفی کردم چون شخصیت اصلی یک بچه بود. ولی بچه ای بود که همیشه میخواستم بزرگتر باشه. در آخر اون یه مرد شده، یه مرد جوان ولی مرد. این اتفاق نامعمولی در کتاب های بچه ها هست: که نقش اول رشد کنه. و این من رو خیلی خوشحال کرد که مردم به خوندن و لذت بردن از کتاب ها ادامه می دهند. اونها با هری بزرگ شدند. ولی هیچ وقت فکر نکردم که جوانان خوانندگان اصلی باید باشند.

س: پیتر مایر، ویرایشگر کتاب، اولین کسی بود که شنیدم تو اسپانیا داره از هری پاتر حرف میزنه. اون گفت که کلید موفقیت این مجموعه اینه که عناصری داشته که مناسب و درخور مخاطب جوان هم بوده.
ج:
بله، این باورنکردنیه. فقط الان میتونم برگردم و به گذشته نگاه کنم و همه چیز رو درک کنم. برای ده سال تمام به خودم اجازه ندادم که در موردش فکر کنم. به نظرم من اینکار رو کردم تا از خودم محافظت کنم. خیلی سخته که بخوای با فشار زندگی کنی، اما من دائما در حال رد حقایق بودم. بعد از انتشار هر کتاب با خودم تصمیم میگرفتم که هیچ نقد و بررسی از کتاب رو نخونم.

س: ادبیات انسان رو نجات میده، یا کمک به نجات پیدا کردنشون میکنه. نوشتن چه تاثیری روی تو داشته؟
ج:
اجازه بدید یک چیزی رو به شما بگم. اونم این حقیقت ساده که کتاب اول زندگی من رو نجات داد. من همیشه گفته ام دنیایی که من خلق کرده ام غیر واقعی هست؛ این به من اجازه میداد تا ازش فرار کنم. بله، درسته؛ این غیر واقعی هست تا حد یه طرح. اما نه به این خاطر که دنیای من جادویی بود بلکه به این خاطر که همه نویسندگان از خودشون فرار میکنند. به علاوه، من داستان رو فقط برای اینکه از خودم فرار کنم ننوشتم اما چون میگشتم تا ایده هایی رو درک کنم که نگرانش هستم اون رو نوشتم. ایده هایی مثل عشق، فراغ، جدایی، مرگ… و همه اینها در کتاب اول نمود داشته است.

س: کتاب اول چه چیزهای دیگه ای به تو بخشید؟
ج:
جایگاهی در داستان نویسی، نوشتن اون کتاب به من انضباط، تمرکز و بلند همتی داد، که وقتی دیدم کتاب منتشر شده به سادگی برگشتند و کم شدند.

س: اولین روز انتشار کتاب چه جوری بود؟
ج:
دیدم که رویام داره به حقیقت می پیونده. لحظه فوق العاده ای بود. نمیتونستم باورش کنم، از خودم بی خود شده بودم. یه لحظه هم احساس کردم که یه قطار داره از پشت به سرعت منو به جلو هل میده، درست مثل کارتون ها. با خودم فکر کردم: چه اتفاقی برام افتاده؟ سه ماه بعد پیشرفت باورنکردنی کرده بودم، به ایده آلم رسیده بودم. اون زمان یه آپارتمان اجاره کردم، امنیت یا پس اندازی نداشتم. لباس های دست دوم می پوشیدم. بعد، پولم خیلی کم بود و ناگهان به پول رسیدن واقعا شگفت انگیز بود. اون شب نتونستم بخوابم. روز بعد، سر و کله خبرنگارها پیدا شد، امتیازهای مهمی به من دادند، روزنامه Sun از من حق (رایت) نوشتن داستان زندگیم رو خرید و خبرنگارها شروع کردن به پرسه زدن جلوی خونه م. و اجازه بدید چیزی بهتون بگم: این اتفاق ها خیلی منو می ترسوند.

س: این دلیل این هست که هنوزم از خبرنگار ها می ترسی؟
ج:
نه، من اصلا از اونها نمی ترسم. یادمه یه چندتا خبرنگار مخصوص که متوجه شک و آسیب پذیری من شده بودند و به من کمک کردند. یکی از اونها بهم گفت که من این حق رو دارم که دخترم رو از این جریانات رسانه ای دور نگه دارم چون من نمیذاشتم که اون با من به مصاحبه ها بیاد و ازش عکس بگیرن. دارم در مورد مطبوعات این کشور، بریتانیا صحبت میکنم.

س: ظاهرا کتاب هات سرشار از جزئیات شخصیتی خودت هست.
ج:
تمایل دارم از تاریخ های معنی دار استفاده کنم. وقتی به یک تاریخ یا شماره احتیاج دارم، از چیزی که به زندگی شخصی خودم ارتباط داشته باشه استفاده میکنم. نمیدونم چرا اینکارو میکنم، شاید تیک عصبی دارم. به عنوان نمونه، تاریخ تولد هری دقیقا تاریخ تولد خود من هست. شماره یا تاریخ هایی که در کتاب ها هستند، مربوط به زندگی خودم میشن.

س: نوشتن کتاب اول تو رو شیفته کرد. فشار حاصل از موفقیت و دونستن اینکه میلیون ها آدم منتظر کار بعدیت هستند چه حسی داشت؟
ج:
من یه تصمیم مهم گرفتم با خودم که اصلا به این قضیه فکر نکنم. قطعا زمان هایی هم بود بین کتاب چهارم و پنجم که بعضی خبرها از این فـ ـیلتر من عبور میکردند. تو اون موقعیت که باشید متوجه این فشارها میشید و من فکر میکنم که این مسائل در نویسندگی امری بدیهی هست.

س: چه جوری اتفاق افتاد؟
ج:
وقتی به کتاب چهارم رسیدم دیگه خیلی خسته و کوفته شده بودم. من یه کتاب چهارساله رو در عرض یک سال می بایست می نوشتم و در همون زمان هم باید بچه ام رو هم مراقبت می کردم بدون هیچ پرستاری یا هر نوع کمک دیگری. دیگه نا نداشتم. و در واقع فکر میکردم: “دیگه نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم، دیگه باید تمومش کنم.” من این رو به ویرایشگرم گفتم، که اگر قرار باشه من همین جوری ادامه بدم دیگه نمیتونم به نوشتن ادامه بدم. و بعد از اون هم با مردی روبرو شدم که الان شوهر دوم من هست. (توضیح دیوانه ساز: رولینگ به دلیل قرار دادی که با ناشر داشت مجبور بود در تاریخ مقرر نوشتن کتاب را تمام کند که بعد از کتاب چهارم رولینگ آزاد شد تا هر وقت خواست داستان را ادامه دهد. به همین دلیل کتاب های اول در زمانی کمتر از همدیگر منتشر می شدند.)

س: تو هری پاتر هستی. و این رو خودت گفتی که: “هری پاتر مال من است”. همیشه میدونستی که داستان قراره چه جوری تموم بشه؟ از اول هم میدونستی تو کتاب هفت قراره چه اتفاقاتی رخ بده؟
ج:
من همیشه و از اول میدونستم قراره چه اتفاقی رخ بده. از نقطه شروع، من کل طرح کتاب رو به صورت اجمالی داشتم. بدون جزئیات، اما همیشه میدونستم داستان چه جوری قراره تموم بشه. و همین طوری هم تموم شد، حتی اگر بسیاری از طرفداران منزجر می شدند، راهی برای احیای مجدد داستان هری وجود نداره. داستان اون تموم شده است. ولی تموم کردنش بسیار سخت بود. ویران کننده بود.

س: آخرین جمله کتاب نشون دهنده ادامه داشتنش هست: “نوزده سال بود که زخم هری دیگر درد نمی کرد.”
ج:
این جمله نمادین (سمبلیک) هست. همه ی ما در حال دروغ گفتن به خودمون هستیم، بارها و بارها گفتند که زمان شفا بخش همه چیز است. و این درست نیست. چیزهایی هستند که هیچ وقت شفا پیدا نمی کنند، مثل وقتی که شما عاشق شخصی بودید و او می میرد.

س: این جمله هم نوشته بودی: “هری پاتر، پسری که زنده ماند”. معلم این رو گفت و تو هم گفتی که او زنده موند برای اینکه او برای محکوم شدنش ایمان داشت تا بر ولدمورت پیروز شود. منظورت اینه؟
ج:
دوست دارم بگم بله چون به قهرمان با خصوصیات و ویژگی های قهرمانانه اش باور دارم. تو یه سایتی خوندم: “یک قهرمان شجاع تر از بقیه آدم ها نیست. اون فقط به مدت پنج دقیقه بیشتر شجاع تر هست…” هری اینجوری هست.

س: در همه کتاب ها یه مفهوم اخلاقی وجود داره که میگه یه نفر در صورتی میتونه بقیه رو نجات بده، که اونها با هم دوست باشند، اما داستان هری حس تنهایی و انزوا هم داره.
ج:
کاملا موافقم. من نقطه ضعف خودم رو به هری بخشیدم، گرایشی که وقتی تحت فشار احساساتی مثل ناراحتی یا خوشحالی هستم خودم رو از بقیه جدا میکنم و با خودم تنها میشم. من تمایل دارم خودم رو جدا کنم. ولی میدونم که این خوب نیست، که عادی نیست. و من این رو به هری بخشیدم. علیرغم اینکه باعث میشه اون قهرمان بشه، ولی اون رو آماده میکنه تا به روش خودش عمل کنه.

س: هری قهرمان تو هست؟
ج:
بله، خب، در زندگی واقعی، قهرمان من رابرت اف کندی هست. (توضیح دیوانه ساز: رابرت اف کندی پدر جان اف کندی، رئیس جمهور امریکا است که بسیار محبوب و خانواده دوست بود) من پسری رو خلق کردم که تلاش میکنه اخلاقی عمل کنه، کسی که اگر چه بهش حمله شده و از نظر فیزیکی و روحی لطمه دیده ولی هرگز کشش به طرف خوب و پسندیده رو ترک نمیکنه و ادامه میده. اون صادق هست و وفادار و من قهرمانی رو در این چیزها پیدا میکنم.

س: مردم بیشتر از اینکه به انسان بودن تو اهمیت بدن به طرز زندگی و دارایی هات توجه می کنند. به همین صورت اونها تو رو با یه چوب جادویی شبیه هری پاتر می بینند.
ج:
متاسفانه همین طوره. وقتی که اسمم رو تو لیست آدم های قدرتمند می بینم، چیزی هست که زیاد بهش فکر نکردم. قدرت چیزی نیست که من بخوامش و به علاوه من قدرتی ندارم. بله، من ثروتمند هستم.

س: لحظه ای تصور کن که این توانایی رو داری که خودت رو نامرئی کنی.
ج:
نامرئی شدن؟ بهترین چیز میتونه باشه…

قسمت سوم مصاحبه را در اینجا بخوانید.



امکان ثبت دیدگاه برای این مطلب غیر فعال شده است.

جستجو در سایت

عبارت یا کلمه مورد نظر خود را وارد کنید:

اشتراک خبرنامه

نشانی email خود را وارد کنید:

 


جهت لغو اشتراک خبرنامه، در پایین ایمیل های ارسالی، روی عبارت Unsubscribe کلیک کنید.