دمنتور

ویژه سالروز کشته شدن پدر و مادر هری و از بین رفتن اولیه ولدمورت

همان طور که در تقویم کامپیوتری اتفاقات جادویی شبکه دیوانه ساز ایرانی مشاهده کردید، امروز (شب هالووین) سالروز کشته شدن جیمز و لیلی پاتر توسط لرد ولدمورت در سال ۱۳۶۰ است. به همین مناسبت ماجرای کامل آن شب را برای شب هالووین شما نوشته ایم. این بخش در فصل هفدهم کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ (راز باتیلدا) و در صفحه ۴۰۷ وجود دارد.

ترجمه از ویدا اسلامیه است و متعلق به کتابسرای تندیس، تایپ این بخش هم از شبکه دیوانه ساز ایرانی است.

در شبی بارانی و پر باد، دو کودک با لباس هایی به شکل کدو حلوایی، سلانه سلانه از میدان عبور می کردند و ویترین فروشگاه ها پر از عنکبوت های کاغذی بود. با دنیایی از تزیینات پر زرق و برق مبتذل مشنگی که در نظر آن ها هیچ اهمیتی نداشتند… و او به نرمی جلو می آمد، با همان احساس رضایت و قدرت و حقانیتی که همواره در چنین مواقعی در خود می دید… نه با خشم… خشم به روح هایی بس ضعیف تر از او تعلق داشت… بلکه با سروری پیروزمندانه، بله… او انتظار این لحظه را کشیده بود… آرزویش را داشت…

– چه لباس قشنگیه، آقا!

وقتی پسرک به قدری نزدیک شد که توانست زیر کلاه شنل را ببیند، لبخند پسرک را دید که بر لبش خشک شد و ترسی را که بر چهره ی نقاشی شده اش سایه انداخت، آن گاه پسرک برگشت و پا به فرار گذاشت… دسته ی چوبدستی اش را در زیر ردایش لمس کرد… یک حرکت ساده کافی بود تا کودک هرگز به مادرش نرسد… اما ضرورتی نداشت، هیچ ضرورتی نداشت…

و حالا در امتداد خیابان جدید تاریک تری پیش می رفت و مقصدش سرانجام در دیدرسش قرار گرفت، افسون رازداری باطل شده بود، هر چند که خودشان هنوز این را نمی دانستند… وقتی به کنار پرچین رسید و آن سویش را نگاه کرد از برگ های خشکی که روی پیاده رو می لغزیدند نیز بی صداتر بود.

پرده هایشان را نکشیده بودند و او آن ها را به وضوح در اتاق نشیمن کوچکشان می دید، مرد بلند قامت مو مشکی عینکی برای سرگرمی کودک مو مشکی کوچکی که لباس خواب آبی به تن داشت ابرهای کوچکی از دودهای رنگارنگ از نوک چوبدستی اش خارج می کرد. کودک خنده کنان می کوشید دودها را بگیرد و در مشت کوچکش نگه دارد…

دری باز شد و مادر وارد اتاق شد و حرف هایی زد که او نمی توانست بشنود، موی سرخ تیره ی بلندش روی صورتش ریخته بود. حالا پدر، کودک را از زمین بلند کرد و به دست مادر داد. مرد چوبدستی اش را روی کاناپه انداخت و کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه کشید…

وقتی در حیاط را هل داد و باز کرد صدای غیژ غیژ مختصری بلند شد، اما جیمز پاتر آن را نشنید. دست سفیدش چوبدستی اش را از زیر شنل بیرون کشید و در را نشانه گرفت که با شدت باز شد.

از آستانی در گذشته بود که جیمز با سرعت وارد هال شد. کارشان آسان بود… بسیار آسان… حتی چوبدستی اش را نیز برنداشته بود…

– لی لی، هری رو بردار و برو! خودشه! برو! فرار کن! من معطلش می کنم –

معطل می کنم، با دست خالی و بدون چوبدستی!… پیش از اجرای نفرینش خنده را سر داد…

– آواداکداورا!

نور سبز رنگ، هال تنگ و کوچک را پر کرد، کالسکه ی کودک را به دیوار فشرد و روشن کرد، نرده ها را همچون خطوط صاعقه به درخشش در آورد، و جیمز پاتر همچون عروسکی خیمه شب بازی که بندهایش بریده باشد به زمین سقوط کرد…

صدای جیغ زن را می شنید که در طبقه ی بالا به دام افتاده بود، اما دست کم تا زمانی که عاقلانه رفتار می کرد دلیلی برای ترسیدن نداشت… او از پله ها بالا رفت. با اندک لذتی به صداهایی گوش داد که زن در تلاش برای سنگر گرفتن در اتاق ایجاد می کرد… او نیز چوبدستی یی با خود نداشت… چه قدر ابله بودند، و چه خوش خیال، فکر می کردند امنیتشان در دست دوستانشان است، فکر می کردند سلاح را می شود لحظه ای از خود جدا کرد…

به زور در را باز کرد. صندلی و جعبه هایی را که عجولانه پشت در روی هم چیده شده بودند، با یک حرکت نرم چوبدستی اش به کناری انداخت. و زن آن جا ایستاده بود و کودک در آغوشش بود. با دیدن او، پسرش را در تخت کودکی در پشت سرش گذاشت و دست هایش را از دو طرف باز کرد، انگاه فایده ای داشت، انگاه با پنهان نگه داشتن کودک از دید او، امیدوار بود خودش به جای کودک برگزیده شود…

– هری نه، هری نه، خواهش می کنم، هری نه!
– برو کنار، دختر ابله… برو کنار، زود باش…
– هری نه! خواهش می کنم… منو بکش… منو به جای اون بکش –
– این آخرین اخطارمه –
– هری رو نه! خواهش می کنم… رحم داشته باش… رحم کن… هری نه! هری نه! خواهش می کنم – هری کاری بگی می کنم –
– برو کنار -برو کنار، دختر –

می توانست به زور او را از تخت کودک دور کند. اما عاقلانه تر این بود که کار همه شان را تمام کند…

نور سبز رنگ در اتاق برقی زد و زن نیز مثل شوهرش به زمین افتاد. کودک در تمام این مدت گریه نکرده بود. با گرفتن میله های تختش، توانست از جایش بلند شود، سرش را بالا برد و با شور و علاقه به صورت مهاجم نگاه کرد، شاید تصور می کرد که پدرش زیر شنل پنهان است و نورهای زیبای دیگری درست می کند و هر لحظه ممکن است مادرش از زمین بلند شود و بخندد –

او با دقت زیادی، نوک چوبدستی اش را به سمت صورت کودک نشانه گرفت، می خواست شاهد آن اتفاق باشد، شاهد نابودی این یکی باشد، این خطر از بین نرفتنی. کودک شروع به گریستن کرد: دیده بود که او جیمز نیست… گریه کردنش را دوست ندشت، در پرورشگاه نیز هرگز تحمل گریه و زاری بچه های کوچک تر را نداشت –

– آواداکداورا!

و بعد او در هم شکست، دیگر هیچ چیز نبود، هیچ چیز جز درد و وحشت، باید خودش را پنهان می کرد، نه آن جا در خانه ی مخروبه ای که کودک در آن به دام افتاده بود و گریه می کرد، بلکه در جای بسیار بسیار دوری، بسیار دور…