دمنتور

دسته: نقل قول

در این قسمت از دمنتور سعی شده با نقل قول کردن از کتاب ها اتفاقات قشنگ و مهم کتاب رو برای شما نقل کنیم و با این کار یادآوری کوچکی از کتاب ها در ذهن شما مخاطبان دوست داشتنی دمنتور ایجاد کنیم. این بخش هر از گاهی به روز میشه و قصد و هدف اصلی آن مروری بر خاطرات قشنگ همه ما از دنیای جادویی رولینگ است.

  • همه چیز ۹ روز دیگر تمام می شود: نقل قول های امروز از کتاب

    همه چیز ۹ روز دیگر تمام می شود: نقل قول های امروز از کتاب

    Ali Ghanipour

    هری؟کدوم هری؟
    او به دور و برش نگاهی انداخت و تا چشمش به هری افتاد از جا پرید و گفت:
    نه بابا!این هری پاتره؟ از دیدنت خیلی خوشحالم.رون خیلی ازت تعریف میکرد…
    خانم ویزلی فریاد زد:
    پسرهات دیشب با ماشین پرنده رفتن تا خونه هری اینا و برگشتن! باز هم حرفی داری که بزنی؟
    جدی؟خوب پرواز میکرد؟م…منظورم اینه که…
    آقای ویزلی با دیدن شعله های خشم که از چشم های همسرش زبانه می کشید زبانش بند آمد و گفت:
    خیلی کار بدی کردین ، بچه ها.خیلی کار بدی کردین.

    الناز پاتر

    هری و رون به هم نگاه کردند.جسد ورمیتل را پشت سر گذاشتند و به طبقه ی بالا رفتند.در راه روی باریک و نیمه تاریک به سمت اتاق نشینمن خانه اربابی مالفوی هجوم بردند.بعد با احتیاط قدم پس کشیدند و از سرعت خود کاستند.اهسته پیش خزیدند. اکنون بلاتریکس را میدیدند که روی گریفوک خم شده بود .شمشیر گریفیندور میان انگشتان بلند و استخوانیش میچرخید.هرمیون جلوی پای او روی زمین افتاده بود.کاملا غضبناک
    مینمود.بلاتریکس خطاب به گریفوک گفت:خب-نگفتی این شمشیر واقعیست؟.

    یادگاران مرگ-املاک مالفوی-فصل ۲۳

    ham cullen

    اما حتی در حالی که دست و پا می زد تا خود را از چنگ لوپین آزاد کند بخشی از وجودش می دانست که سیریوس پیش از آن هیچ گاه منتظر نگذاشته است … سیریوس همیشه دست به هر کار خطرناکی می زد تا هری را ببیند و به او کمک کند… حالا که هری با تمام وجود نام او را صدا می زد چنان که گویی اگر فریاد نمی کشید عمرش به پایان می رسید و با این وجود سیریوس از زیر تاق نما بیرون نمی آمد تنها توضیحی که وجود داشت این بود که او نمی تواند از آن جا بیرون بیاید… و واقعا…

    هری پاتر و محفل ققنوس – جلد سوم – فصل۳۶ – صفحه۳۱۹

  • تنها ده روز باقی مانده: نقل قول های کتاب

    تنها ده روز باقی مانده: نقل قول های کتاب

    lilisa

    هری خم شد تا قلم پرش را از کیفش در آورد اما آمبریج بلافاصله گفت:
    نه. نه باقلم پر خودت. باید با یکی از قلم های پر استثنایی من بنویسی. بفرمایین.
    او قلم پر باریک وبلند سیاهی را به دست هری داد که تیزی نوک آن غیر عادی به نظر می رسید . سپس با ملایمت به او گفت:
    باید بنویسی:((من نباید دروغ بگویم. ))
    هری با لحن مودبانه ی ساختگی به او گفت:
    -چند بار باید بنویسم؟
    آمبریج با لحن دلنشینی گفت:
    اوه. هر چند بار که برای فرو رفتن این پیام لازم باشه. شروع کن.

    فصل۱۳ -کتاب هری پاتر و محفل ققنوس – جلد ۱

    نعیمه رحمانی (Daniel)

    هرمیون تقلا میکرد تا در آن ویرانه بلند شود و بایستد؛ سه مرد مو قرمز، در جایی که ویران شده بود، دور هم جمع بودند. هری دست هرمیون را گرفت و با هم تلوتلو خوردند و بر روی تکه های چوب و سنگ سکندری خوران قدم گذاشتند.
    کسی فریاد میزد:
    -نه -نه – نه! نه! فرد! نه!
    پرسی داشت برادرش را تکان میداد، رون کنارشان زانو زده بود و چشم های فرد خیره بود. بی آن که ببیند، سایه ی آخرین خنده اش هنوز کنج لبش بود.

    هری پاتر و یادگران مرگ جلد ۲ – نبرد هاگوارتز – صفحه ۷۳۳

    سارا سرابی

    رون آهسته گفت:باشه به فرض که فردا دنبال این کار بریم…ولی به نظرم، فقط من و هری باید بریم.
    هرمیون آهی کشید وگفت:
    دوباره شروع کردی که! فکر می کردم به نتیجه رسیدیم.
    – زیر شنله جلوی در ورودی پرسه زدن یه چیزه، این کار یه چیز دیگه!
    رون که با انگشت اشاره اش به نسخه ی پیام امروز ده روز پیش ضربه می زد، ادامه داد:
    تو توی فهرست مشنگ زاده هایی هستی که خودشونو برای باز جویی معرفی نکردند!
    -تو هم قراره که الان توی پناهگاه در اثر بیماری سرخه کورک رو به مرگ باشی! اگر قرار باشه کسی نره اون هریه که برای سرش ده هزار گالیون جایزه گذاشته ن…
    هری گفت:عالیه من همین جا می مونم. هر وقت ولدومورتو شکست دادین خبرم کنید، باشه؟؟

    هری پاترو یادگاران مرگ – کتاب اول، فصل۱۲، جادو قدرت است

    لطفا تا یک روز سایت به روز نمیشه، انقدر سراغ از خبر جدید نگیرید. اگر خبری بیاد و من هم باشم به روز میکنم.

  • نقل قول های کتاب در ۱۲ روز باقی مانده

    نقل قول های کتاب در ۱۲ روز باقی مانده

    م.جابری(REMUS)

    هری که نفس نفس می زد گفت:
    – سیریوس بهتره که زودتر بری.هر لحظه ممکن به دفتر فیلیت ویک برسن و بفهمن تو فرار کردی.
    کج منقار چنگال هایش را به زمین کشید و سرش را تکان داد. سیریوس در آخرین لحظات گفت:
    – اون یکی پسره چی شد؟ رون بود؟
    – حالش خوب میشه. هنوز به هوش نیومده. ولی خانم پامفری گفت می تونه معالجه ش کنه.برو دیگه زود باش.
    ولی بلک هنوز به هری خیره نگاه می کرد گفت:
    – چطوری میتونم ازت تشکر کنم…
    هری و هرمیون یکصدا فریاد زدند:
    – برو
    بلک دور زد و گفت:
    – دوباره همدیگرو می بینیم.. هری الحق که پسر پدرتی…
    با پاشنه هایش به کج منقار فشلری وارد کرد و هیپوگریف بار دیگر بال هاش را باز کرد. هری و هرمیون عقب رفتند. هیپوگریف به پرواز در آمد و به آسمان
    رفت. هری به هیپوگریف و سوارش که هر لحظه کوچک تر می شدند خیره نگاه می کرد. انگاه ابری روی ماه را پوشاند و آن ها در دل شب ناپدید شدند.

    هری پاتر و زندانی ازکابان فصل ۲۱.صفحه ی۴۷۶

    آریا ت

    به پیروی از زمزمه ی راهگشای او،آهسته آهسته،شیار های عمیقی بر سطح سنگ پدید آمد. او میدانست که هرمیون میتوانست این کار را با ظرافت و شاید سرعت بیشتری انجام دهد، اما همان طور که خواسته بود گور را به دست خود بکند،میخواست خودش آن مکان را نشانه گذاری کند.وقتی هری دوباره بلند شد روی گور نوشته بود: آرامگاه دابی، جن آزاده.

    Hale sahabi

    البته که نه هری!متوجه نمیشی؟ ولدمورت خودش بدترین دشمنشو به وجود آورد همون کاری که حاکمین ستمگر در هرجا ی به دنیا می کنن! هیچ وقت به این فک افتادی که حاکمین ستمگر چه قدر از افرادی که سرکو ون میکنن و وحشت دارن؟ همشون اینو میدونن که روزی یکی از قربانیان بسیارشون جلوشون می ایسته و مقابله به مثل میکنه! ولدمورت هم با اونا فرقی نداره!

    فصل جان پیچ ها ،صفحه۲۴۹ هری پاتر وشاهزاده ی دورگه

  • تنها ۱۳ روز باقی مانده: نقل قول های امروز

    تنها ۱۳ روز باقی مانده: نقل قول های امروز

    شاهین پاتر

    در هیاهوی جمعیتی که پیش می آمد یا در صدای درگیری غول ها یا در صدای تاخت و تاز سانتورها صدای ضربهی شمشیر به گوش کسی نرسید اما گویی همه صدا ها را به سوی خود کشاند نویل با یک ضربه سر مار عظیم را از بدنش جدا کرد که چرخ زنان در نوری که از سرسرای ورودی می تابید به درخشش درآمد. دهان ولدمرت از فریاد خشمی باز بود که هیچکس قادر به شنیدنش نبود بدن مار با صدای بلند جلوی پایش افتاد
    هری که در زیر شنل نامرئی مخفی بود پیش از آن که ولدمرت بخواهد چوبدستی اش را بلند کند سپر مدافعی بین او و نویل پدید آورد آنگاه صدای هاگرید بلند تر از صدای جیغ ها و فریادهاو صدای رعد آسای پای غول ها هنگام درگیریشان به گوش رسید که نعره زنان گفت
    هری! هری! هری کو؟

    Phoenix

    دور شدن از بوی نفرت انگیز غول غارنشین از هرچیز دیگری لذتبخش تر بود. بالاخره رون غرولند کنان گفت:
    -باید بیشتر از ده امتیاز بهمون میدادن.
    -پنج امتیاز.آخه پنج امتیازش بابت هرمیون کم شد.
    رون تصدیق کرد و گفت:
    -خیلی لطف کرد که ما رو از این دردسر نجات داد. البته ما هم جون اونو نجات دادیم.
    -اگه ما در رو روی غوله قفل نکرده بودیم شاید دیگه احتیاجی به کمک ما نداشت.
    به تابلویبانوی چاق رسیدند و با گفتن اسم رمز که ((پوزه ی خوک)) بود داخل سالن عمومی شدن. سالن عمومی گریفندور شلوغ و پر سر و صدا بود. همه مشغول خوردن غذاهایی بودن که از پایین به برجششان منتقل شده بود. هرمین تک و تنها کنار در منتظر آنها مانده بود. پس از یک لحظه سکوت آمیخته به شرمندگی بی آنکه به هم نگاه کنند هر سه گفتند:
    -متشکرم.
    سپس با عجله رفتند که بشقاب بگیرند.

    کتاب سنگ جادو فصل ۱۰ جشن هالووین

    م.جابری (REMUS)

    سه دقیقه این چه صدایی بود؟
    شاید صدای برخورد امواج به تخته سنگ ها بود.دو دقیقه…ای صدای تق و توق مسخره از کجا می امد؟شاید صدای قلوه سنگ هایی بود که به دریا می ریخت.یک دقیقه ی دیگر مانده بود تا پا به یازده سالگی بگذارد.سی ثانیه بیست ثانیه…ده نه…هر ان ممکن بود دالی از این سروصدا بیدار شود و او را ازار دهد.سه ثانیه دو ثانیه و …
    تق تق تق
    تمام کلبه به لرزه در امد.هری بلند شد و نشست و به در چشم دوخت. یگ نفر داشت محکم به در ضربه می زد.
    تق تق تق
    دوباره یک نفر به در ضریه زد.دادلی از خواب پرید و مثل دیوانه ها گفت بمبارون شده …کجا رو دارن بمبارون می کنن؟
    صدای تق و توقی از پشت سرشان به گوش رسید و عمو ورنون که تفنگی در دست داشت از اتاق بیرون امد.حالا دیگر همه فهمیدند در ان بسته ی بلند و باریک چه بود.عمو ورنون فریاد زد: کیه؟بهت اخطار می کنم..من مسلحم.
    لحظه ای سکوت بر قرار شد و بعد..
    شترق

    کتاب هری پاتر و سنگ جادو فصل سه و چهار صفحه های ۵۶و۵۷

  • فقط دو هفته باقی مانده: نقل قول های کتاب

    فقط دو هفته باقی مانده: نقل قول های کتاب

    فرشید

    با چوبدستی اش ماده نقره فام را به درون قمقمه منتقل کرد.وقتی قمقمه لب به لب پر شد و به نظر رسید دیگر خونی در بدن اسنیپ باقی نمانده،چنگی که به ردای هری زده بود شل شد.اسنیپ به زمزمه گفت
    به من ….نگاه…. کن
    نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد،گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از میان رفت و آن ها را خالی و خیره و مات کرد.دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد

    یادگاران مرگ،قسمت دوم،فصل ابر چوبدستی

    علیرضا

    هری روی علف ها افتاد و به یکباره و با زحمت برخاست.به نظر میرسید که آنها در تاریکی در گوشه ای از زمین فرود آمده اند. هرمیون در حال دویدن در یک مسیر دایره شکل به دور آنها بود و در حالی که چوب دستش را حرکت میداد گفت:پروتگو توتالیم ………… سالویو هگزیا.
    رون در حالی که از شنل نامریی بیرون می آمد گفت:اون خیانتکار پیر زخمی شده. شنل را به سمت هری پرتاب کرد و ادامه داد:هرمیون تو یه نابغه ای . یه نابغه تمام عیار . باورم نمیشه ما از اونجا بیرون آومدیم.
    هرمیون گفت:کیو اینیمیکوم،نگفته بودم این یه تله اس؟در موردش نگفته بودم؟حالا خونه اش داغون شده رون در حالی که جین پاره و پای زخمی اش را بررسی میکرد گفت:درست گفته بودی.به نظرت حالا با اون چیکار میکنن؟
    هرمیون نالید:اوه، امیدوارم اونو نکشن.علت اینکه من میخواستم قبل از خارج شدنمون مرگ خوار ها هری رو ببینن این بود که اونا بفهمن زنوفیلیوس دروغ نگفته بود.

    هری پاتر و یادگاران مرگ- فصل ۲۲-صفحه ۴۵۹-پاراگراف اول و دوم

    morteza94

    انگاه تفی به صورت او انداخت.

    هری شنل را از رویش کنار زد، چوبدستی اش را بالا برد و گفت:

    – نباید این کارو می کردی.

    همین که آمیکوس به سمت او چرخید، هری فریاد زد:«کروشیو»

    مرگ خوار از زمین بلند شد و مثل کس که در حال غرق شدن باشد شروع به دست و پا زدن در هوا کرد، به خود می پیچید و از درد عربده می کشید. سپس به یکی از جا کتابی ها خورد و با شکستن شیشه ی آن بی حس و بی رمق، به زمینافتاد.

    هری که خون با شدت به مغزش هجوم می اورد، گفت:

    – حالا می فهمم منظور بلاتریکس چی بود. آدم باید واقعا بخواد که طلسم اجرا بشه.

    پروفسور مک گونگال به قلبش چنگ زد و به زمزمه گفت:

    – پاتر! پاتر – تو این جایی! چی-؟ چه طوری-؟

    و ……..

    کتابسرای تندیس – ترجمه: ویدا اسلامیه – کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ – فصل ۳۰ – صفحات ۶۸۳ و ۶۸۴

    EXPELLIARMUS (محسن دهقانی)

    رون گفت: ما تا آنجا که میتونستیم بار، با خودمون بیاریم، چیز آوردیم.یک بسته ی بزرگ از شیرینی های جور و واجور، پرت کرد تو دامن هری. هوا گرگ ومیش بود و هرمیون و رون تازه توی سالن عمومی پیداشون شده بود. انقدر هوای بیرون سرد بود که لپهاشون گل انداخته بود وبه نظر میرسید که خیلی به آنها خوش گذشته است.
    هری گفت از شما متشکرم. یک پاکت کوچولو فلفل از روی میز ناهار خوری برداشت و پرسید هاگزمید چطوریه؟ شما کجاها رفتید؟
    – تقریبا همه جا …

    هری پاتر و زندانی آزکابان – فصل هشتم

  • فقط ۱۵ روز مانده: نقل قول های امروز از کتاب ها (به روز شد)

    فقط ۱۵ روز مانده: نقل قول های امروز از کتاب ها (به روز شد)

    امیر حسین

    دست هری غرق در خون بود دست راستش را محکم در دست چپش فشار می داد تا خون ریزی را بند آوردو زیر لب نفرین می کرد .با ضربه آرنج در اتاق خوابش را با ز کرد .صدای شکسته شدن ظرف چینی به گوشش رسید او پایش را روی یک ظرف چینی در بیرون از اتاق خوابش گذاشت.احمقانه وبی معنی بود این که با ید چهار روز دیگر را بدون جادو سر کند.

    هری پاتر ویادگاران مرگ -فصل دوم

    معین (HP7)

    نمیخوام هیچکسی به کمکم بیاد باید همین طوری باشه. خودم باید باشم هری با صدای بلندی این را گفت و در سکوت
    سر سرا صدایش مانند صدای شیپوری پیچید
    ولدمورت که چشم های سرخش گشاد شده بود زیر لب غرید: پاتر جدی نمیگه روش کارش این جوری نیست مگه نه؟ امروز
    کی رو میخوای سپر بلای خودت بکنی پاتر؟
    هری به سادگی گفت هیچ کسی رو دیگه هیچ جان پیچی باقی نمونده فقط من مونده م و تو هیچ کدوم
    نمی تونند با وجود دیگری زنده بمونند و یکی از ما برای همیشه میره

    کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ – فصل سی و ششم / ایراد نقشه

    g.m.j

    اسنیپ به سختی نفس می کشید.
    پسرش نجات پیدا کرد.دامبلدور گفت.
    اون چشمای مادرشو داره.تو چشمای لیلی رو به خاطر میاری مگه نه؟
    (اسنیپ)نه! اون مرده!
    (دامبلدور)اره که چی؟
    (اسنیپ)من ارزو می کنم… ارزو می کنم که من به جاش می مردم.
    (اسنیپ)اونوقت چه فایده ای برا بقیه داشت؟اگه تو لیلی رو دوست داشتی راهت مشخصه!
    (دامبلدور)منظورت چیه؟
    کار کن مرگش بیه.ده نباشه کمک کن از پسرش محافظت کنم…(اسنیپ) .

    به روز رسانی:

    چندین ایمیل و دیدگاه در مورد خبر جدید اما واتسون برای دمنتور ارسال کردید. برای پاسخ به سوال شما در این مورد، باید خدمتون عرض کنم که دنیل و اما با هم دوست دختر/پسر نیستند، نشدند و نخواهند شد و خبر مذکور که در صحت اون هم تردید دارم، در مورد این بود که اما و دنیل به همدیگه در مورد پیدا کردن دوست کمک میکنند.

  • نقل قول های کتاب در ۱۷ روز باقی مانده…

    نقل قول های کتاب در ۱۷ روز باقی مانده…

    اگر به دیدگاهی جواب ندادم برای این هست که چک نکردم. ضمنا لطفا نقل قول هم ارسال نکنید.

    Sami Potter

    هری تقلا می کرد تا در آن ویرانه بلند شود و بایستد؛سه مرد مو قرمز، در جایی که دیوار ویران شده بود،دور هم جمع بودند. هری دست هرمیون را گرفت و با هم تلو تلو خوردند و بر روی تکه های چوب و سنگ سکندری خوران قدم گذاشتند.
    کسی فریاد می زد:
    “نه-نه-نه!نه!فرد!نه!
    پرسی داشت برادرش را تکان می داد،رون کنارشان زانو زده بود و چشم ها فرد خیره بود،بی آنکه ببیند سایه ی آخرین لبخندش هنوز کنج لبش بود.

    هری پاتر و یادگاران مرگ-جلد ۲-فصل سی و یکم-ترجمه اسلامیه

    Ali.h.k

    پرسش های بیشماری را هیچ گاه از او نپرسیده بود…چه حرف های زیادی با او داشت…
    دران دم بی هیچ هشداری ان حقیقت دردناک کامل تر و امکان ناپذیر تر و انکار ناپذیر تر از هر زمان دیگری وجودش را فرا گرفت.دامبلدور رفته بود مرده بود….

    هری پاتر و شاهزاده دورگه-ارامگاه سپید

    آرش

    هری نمی دانست از کجا شروع کند اما اهمیتی نداشت در همین لحظه چیزی بزرگ و نقره ای از روی سایبان بالای جمعیت رد شد و پایین آمد سیاهگوش ، زیبا و درخشان آرام میان مهمانان شگفت زده فرود آمد . سرها برگشت و نزدیک ترین افراد به آن به طور خنده داری خشکشان زد . سپس دهان سپر مدافع باز شد و با صدای بلند و عمیق و آرام کینگزلی شکبولت به حرف آمد « وزارتخانه سقوط کرده . اسکریمجر مرده ، اون ها دارن میان »

    یادگاران مرگ۱ – عروسی

    Monster. Fame

    پاهای هری با جاده تماس یافت.جادهی اصلی هاگزمید را دید که به طور دردناکی اشنا بود: ویترین تاریک مغازه ها طرح کلی کوه های سیاه بشت دهکده بیچ جاده روبه رویشان که از جاده ی اصلی جدا میشد و به هاگوارتز می رسید نوری که از بنجره های کافه ی سه دسته جارو بیرون میزد و بس از فرو ریختن قلبش با وضوحی دقیق و شفاف به ییاد سال گذشته افتاد که در ان جا فرود امده بود و دامبلدور ضعیف و درمانده به او تکیه داشت همه ی این ها را در یک ان هنگام فرودش به یاد اورد و بعد همین که گیر محکم دستش به دست های رون و هرمیون کمی شل تر کرد ان اتفاق رخ داد……..

    اینه گمشده فصل ۲۸

  • فقط ۱۸ روز باقی مانده: نقل قول های زیبا از کتاب های هری پاتر

    فقط ۱۸ روز باقی مانده: نقل قول های زیبا از کتاب های هری پاتر

    محمد امیری

    اکنون چهره ی ابرفورث حالت کاملا خطرناکی به خود می گرفت.

    -گریندل والد اومد، و بالاخره برادرم همتایی داشت که باهاش حرف بزنه،کسی که به اندازه ی خودش باهوش و با استعداد بود.دیگه مراقبت از آریانا در مرحله ی دوم اهمیت داشت و اونا نقشه هاشونو برای پی ریزی یه نظام جادوگری جهانی یا گشتن دنبال یادگار ها یا هر چیز دیگه ای رو که اون همه علاقه مندشون کرده بود و در سر می پرورندند.برنامه های عظیمی به نفع نژاد جادوگری داشتند و اگه از دختر جوونی غافل می موندن ، چه اهمیتی داشت؟آخه آلبوس داشت در جهت منافع مهم تر فعالیت می کرد.اما چند هفته که از کارهاشون گذش دیگه طاقتم تمام شده بود ، وقت برگشتنم به هاگوارتز بود برای همین بهشون گفتم،رک و راست به هر دوشون گفتم،همین طوری که به تو دارم میگم.ابرفورت مستقیم به هری نگاه کرد و گفت:بهشون گفتم همین الان این کار ها رو بزارید کنار،شما که نمیتونین اریانا مراقبت کنید یا اونو با برنامه هاتون جا به جا کنید پس…….

    امیر.ص

    *آواداکداورا!
    اکسپلیارموس!
    *صدای انفجاری مثل صدای شلیک توپ بلند شد و شعله های طلایی رنگی که میانشان
    پدیدار شد،نشانگر برخورد طلسم هایشان بود.

    از جای دوردستی صدای جرکت بد عنق در طول راهرو ها را میشنیدند که آهنگ
    پیروزمندانه خودش را میخواند:

    بردیمشون بردیمشون خرد و خمیر کردیمشون
    پاترجونم هستی تو تک ولدی چی شد رفت به درک
    بچه ها بیاین شادی کنیم بازی وطنازی کنیم

    هری پاتر و یادگاران مرگ

    آریانا

    هری در حالی که با لباس روی تختش دراز می کشید و به بالا خیره شده بود گفت:((نمیدونم)).او هیچ کنجکاوی ای در مورد ار.ای.بی نداشت.حتی شک داشت که هرگز دوباره احساس کنجکاوی کند.همان طور که دراز کشیده بود ناگهان متوجه شد که همه جا ساکت شده.فوکس دیگر نمی خواند.فهمید که فوکس رفته و هاگوارتز را برای همیشه ترک کرده است،درست همان طور که دامبلدور مدرسه را ترک کرده بود.این دنیا را ترک کرده بود و هری را ترک کرده بود.

    هری پاتر ۶ (فصل ۲۹ سوگواری ققنوس)

    Sami Potter

    مگه-تو-روانی هستی؟-
    هیچ چیز جز شنیدن آن صدا نمی توانست هری را چنان تکان بدهد و نیروی برخاستن از زمین را در او بدمد.در حالی که به شدت می لرزید تلو تلو خوران بلند شد و ایستاد.رون را در برابر خود دید که لباس هایش خیس آب و چسبیده به بدنش بود ،موهایش تمام صورتش را پوسانده بود،شمشیر گریفندور در یک دستش و قاب آویز آویخته از زنجیر پاره،در دست دیگرش بود.
    هری نمی توانست پاسخش را بدهد،آن آهوی نقره ای در مقایسه با بازگشت مجدد رون هیچ بود،هیچ،و هری نمی توانست یاور کند.

    هری پاتر و یادگاران مرگ-جلد ۲-فصل نوزدهم-ترجمه اسلامیه

  • تنها ۱۹ روز باقی مانده: نقل قول های ۴ تیر

    تنها ۱۹ روز باقی مانده: نقل قول های ۴ تیر

    سینا.جـــ

    در برج گریفندور همه در تب و تاب مسابقه کوییدیچ بودند. تیم کوییدیچ بعد از دوران طلایی چارلی ویزلی (دومین برادر بزرگ رون) در مقام جستجوگر ، نتوانسته بود برنده ی جام کوییدیچ بشود.امّا هری اطمینان داشت هیچ یک از دانش آموزان برج گریفندور ، حتی وود ، به اندازه ی خودش مشتاق موفقیت در این مسابقه نیست. هیچ کس به یاد نداشت که یک مسابقه چنین جنجال و هیاهویی برپا کرده باشد.ر پایان تعطیلات درگیری دو تیم و طرفدارانش به اوج رسید.چندین بار در راهرو ها نزا و زد و خورد در گرفت و بدتر از همه کشمکشی بود که میان یک دانش آموز سال چهارم گریفندور و یک دانش آموز سال ششم گروه اسلایترین پیش آمد و در پایان هردو در حالی که تره فرنگی از گوششان بیرون زده بود ، روانه ی درمانگاه شدند!

    کتاب سوّم-هری پاتر و زندانی آزکابان

    lord of shadows

    جای زخمش می سوخت،اما او بر دردش غلبه می کرد.آن را حس می کرد اما از آن جدا بود.سرانجام مهار آن را آموخته بود.یاد گرفته بود که چطور درهای ذهنش را به روی ولدمورت ببندد.همان چیزی را فرا گرفته بود که دامبلدور از او خواسته بود از اسنیپ بیاموزد.درست همانطور که وقتی هری به خاطر سیریوس غرق اندوه بود ولدمورت نتوانسته بود وجودش را تسخیر کند اکنون که به سوگ دابی نشسته بود نیز افکار ولدمورت قادر به نفوذ در ذهنش نبودند.

    انگار که غم،ولدمورت را از میدان به در می کرد….هرچند که بی تردید اگر دامبلدور بود،می گفت که این عشق است.

    کتاب هفتم-جلد دوم-فصل بیست و چهارم:چوبدستی ساز

    nina (hagralsito)

    هری دوان دوان به اتاقش در طبقه بالا رفت و درست موقعی به پشت پنجره رسید که اتومبیل خانواده دروسلی با دو فرمان از راه ماشین رو بیرون رفت و راه خیابان را پیش گرفت و دور و دورتر شد.کلاه سیلندری دیدالوس دیگل در صندلی عقب بین دادلی و خاله پتونیا مشخص بود . اتومبیل در انتهای خیابان پریوت به سمت راست پیچید ویک آن شیشه هایش در نور خورشید که در حال غروب بود به رنگ سرخ آتشین در آمد و سپس از نظر محو شد.
    هری قفس هدویگ ؛آذرخش و کوله پشتی اش را برداشت و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفت و به هال رسید و همان جا قفس و جارو و کیفش را پای پله ها گذاشت .حالا دیگه هوا لحظه به لحظه تاریکتر میشد و هال در نور شبانه پر از سایه بود. آنجا ایستادن در سکوت و آگاهی از این که دیگر چیزی نمانده بود که برای آخرین بار از این خانه برود حس عجیبی را در او برمی انگیخت. مدت ها پیش هرگاه خانواده دروسلی برای تفریح و خوشگذرانی از خانه بیرون میرفتند و او را در خانه تنها میگذاشتند این ساعتهای تنهایی برایش موهبتی نادر بود : فقط برای کش رفتن خوراکی خوش مزه ای از یخچال معطل میشد و بعد با عجله به طبقه ی بالا می دوید تا با کامپیوتر دادلی بازی کند یا تلویزیون را روشن کند و تا دلش میخواست این کانال آن کانال کند. یادآوری آن روزها خلا عجیبی در دلش ایجاد میکرد , مثل به یاد آوردن برادر کوچکی بود که از دست رفته باشد.
    -نمیخوای برای آخریت بار نگاهی به اینجا بندازی؟
    این را از هدویگ پرسید که هنوز سرش زیر بالش بود و انگار با خود هم قهر کرده بود.هری ادامه داد:
    دیگه هیچ وقت نمیام اینجاها. نمیخوای اون دوران خوش رو به یاد بیاری؟..

    کتاب یادگاران مرگ.جلد اول . فصل ۴

    سارا کاشفی پور

    از آستانه ی درگذشته بود که جیمز با سرعت وارد هال شد. کارش آسان بود… بسیار آسان… حتی چوبدستی اش را نیز برنداشته بود…
    – لی لی، هری رو بردار و برو! خودشه! برو! فرار کن! من معطلش می کنم-
    معطل می کنم، با دست خالی و بدون چوبدستی!…. پیش از اجرای طلسم، خنده را سر داد…
    – آوداکاداورا!
    نور سبز رنگ، هال تنگ و کوچک را پر کرد، کالسکه ی کودک را به دیوار فشرد و روشن کرد، نرده ها را همچون خطوط صاعقه به درخشش در آورد، و جیمز پاتر همچون عروسکی خیمه شب بازی که بند هایش را بریده باشند به زمین سقوط کرد….

  • فقط ۲۰ روز باقی مانده: بخش های به یاد ماندنی از کتاب های هری پاتر

    فقط ۲۰ روز باقی مانده: بخش های به یاد ماندنی از کتاب های هری پاتر

    قبلا اعلام شده بود که دوم تیر به خاطر ویژه برنامه دمنتور برای پاترمور، نقل قول در سایت قرار نمی گیرد. امروز هم از دوستان عزیزی مانند gh.jojo، میترا و Arra sails عذرخواهی می کنم که نقل قول هایی که ارسال کرده بودند، به خاطر تکراری بودن در سایت درج نشد.

    اگر نقل قولی تکراری درج شده، تذکر دهید.

    میلاد م.علیزاده

    – من زنده م … تا وقتی اون زندست؟ ولی فکر می کردم بر عکس اینه ! فکر می کردم هر دومون باید بمیریم یا شاید جفتش یکیه ؟ پس تو ضیح بدین … بیشتر توضیح بدین
    هری این را گفت و دامبلدور لبخند زد.
    – تو هفتمین جان پیچ بودی هری، جان پیچی که اون به هیچ وجه قصد ساختنش رو نداشت. روحشو چنان بی ثبات و نا پایدار کرده بود که وقتی مرتکب اون اعمال شرارت بار ناگفتنی شد ، یعنی قتل پدر و مادرت و اقدام برای کشتن یه کودک ، روحش از هم دریده شد . اون چیزی که از اون اتاق گریخت حتی از اون چیزی که خودش فکر می کرد هم حقیرتر و ضغیف تر بود . اون فقط جسمشو در اون خونه جا نگذاشت . بخشی از وجودشو از دست داد که به تو چسبیده بود ، به قربانی مفروضی که زنده موند . و حلاصه دانشش به طور تاسف انگیزی ناقص موند هری ! ولدمورت به خودش زحمت درک چیزی رو نمیده که از نظرش ارزشی نداره . ولدمورت از جن های خونگی ، از قصه های کودکان ، از عشق و وفاداری و معصومیت هیچی نمی دونه و قادر به درکشون نیست . هیچی نمی دونه . نمی دونه در همه این چیزها قدرتی نهفته ، قدرتی که دور از دسترس هر جادوییه و به درک این حقیقت نایل نشده. اون خون تورو گرفت چون باور داشت که خونت قدرتمندترش می کنه . اون بخش کوچکی از جادویی رو وارد بدنش کرد که مادرت با مردنش برای نجات تو ، در وجودت ودیعه گذاشت . بدن ولدمورت ، ایثار اونو زنده نگه میداره و تا زمانی که اون جادو زنده بشه ، تو هم زنده می مونی به علاوه ی آخرین امید ولدمورت برای خودش.

    هری پاتر و یادگاران مرگ جلد دوم ، فصل ۳۵، کینگزکراس ، ترجمه ویدا اسلامیه

    Aragorn

    اگرچه همانند یک مصیبت کوچک بود اما هری لبخندی به لب داشت و دستش را برای آلبوس تکان می داد و همچنان به پسرش که به آرامی از او دور می شد نگاه می کرد.
    آخرین رد بخار در هوای پاییز از بین رفت.قطار از پیچی گذر کرد.دست هری همچنان به نشانه خداحافظی بالا بود.
    جینی زیر لب گفت:نگرانش نباش،مشکلی براش پیش نمیاد.
    هری نگاهی به جینی انداخت و دستش را با حواس پرتی پایین آورد و زخم روی پیشانی اش را لمس کرد.
    – می دونم که همین طوره
    نوزده سال بود که هری دردی را در آن زخم حس نمی کرد.همه چیز رو به راه بود.

    ترجمه محمدنوراللهی-کتاب هفتم-فصل آخر-نوزده سال بعد

    رومینا.ا

    هری:پروفسور چند تا چیز دیگر هست که میخوام بدونم،البته اگه اشکالی نداره…میخوام حقیقت رو بدونم.
    دامبلدور آهی کشید و گفت:
    حقیقت!حقیقت هم زیباست هم وحشتناکه…برای همین وقتی آدم با حقیقت سر و کار دارره باید خیلی احتیاط کنه.

    فصل هفدهم کتاب هری پاتر و سنگ جادو:

    ققنوس (N N)

    مک گونگال : دامبـلــدور ، نمیشه یه جوری این اثر زخم رو از بین ببریم ؟
    دامبـلدور : حتی اگر هم می شد من اقدامی نمی کردم . جای زخم ها ممکنه یه روزی مفید باشن.

    جلد یک/ فصل اول / ص ۲۳

  • در ۲۲ روز باقی مانده: نقل قول های به یادماندی از کتاب ها

    در ۲۲ روز باقی مانده: نقل قول های به یادماندی از کتاب ها

    این بار هم از علی (albus.f.v.d) و s_BA برای تکراری شدن نقل قول هایشان عذرخواهی میکنم و به خاطر ارسالش هم تشکر.

    توجه: لطفا دیگر نقل قول نفرستید. برای تا پایان سال ۱۴۰۰ نقل قول ارسال شده و متاسفانه هر روزی که اعلام میکنم نفرستید، بیش از ۲۰ مورد دیگه ارسال میشه. برادرانه تمنا میکنم دیگه ارسال نکنید.

    این هم نقل قول های زیبای امروز…

    محمدرضا اسلامی

    دامبلدور ساعتش را در جیبش گذاشت و گفت: هاگرید دیر کرده.راستی،حتما اون به شما گفته که قرار من بیام اینجا نه؟
    -بله نمیخواین به من بگین برای چی به اینجا اومدین؟؟؟
    -من اومدم که هری رو به خاله و شوهر خال اش تحویل بدم.اونا تنها قوم خویش هری هستن
    پرفسور مک گوناگل از جا پرید و به خانه ی شماره چهار اشاره کرد و گفت:منظورتن همین خونه س؟یعنی همین کسایی که توی این خونه زندگی میکنن؟؟شما نباید این کار رو بکنید.من از صبح رفتارشون زیر نظر دارم.اینا هیچ شباهتی به ما ندارن…هری پاتر قراره این جا زندگی کنه
    دامبلدور با قاطعیت گفت:این جا برای هری از همه جا بهتره.وقتی بزرگ بشه خاله و شوهر خاله اش ههمه چیز رو براش توضیح میدن.من براشون یه نامه نوشتم
    -نامه! به نظر شما میشه همه چی رو تو نامه توضیح داد؟اونا هیچ وقت هری رو درک نمیکنن!اون مشهور میشه…یه قهرمان افسانه ای میشه…تعجبی نداره که در آینده اسم انروز رو روز هری پاتر نام گذاری کنند.چه کتاب هایی که درباره ش نمینویسن…تمام بچه های دنیامون اونو میشناسن

    هری پاتر و سنگ جادو-فصل اول(پسری که زنده ماند)

    مهدی کرمی

    هاگرید با حالتی صمیمانه و تحسین آمیز به هری نگاه می کرد. ولی هری نه خوشحال بود نه به خود می بالید زیرا اطمینان داشت اشتباه بزرگی رخ داده است. او و جادوگری؟ چه طور ممکن بود او جادوگر باشد؟ تمام عمرش از دادلی کتک خورده بود. عمو ورنون و خاله پتونیا همیشه به او زور می گفتند. اگر او جادوگر بود چرا زمانی که دورسلی ها می خواستند اورا در انباری زندانی کنند آن ها را تبدیل به وزغ های بد ترکیب نکرده بود؟ اگر او بزرگ ترین جادوگر تبه کار دنیا را شکست داده بود چرا همیشه دادلی اورا مثل توب فوتبال به این طرف و آن طرف می انداخت؟

    ققنوس

    سیل دیوانه‌سازها در میان درختان جنگل، آرام آرام، حرکت می‌کردند؛ سرمایشان را حس می‌کرد و اطمینان چندانی نداشت که بتواند بی‌دردسر از میانشان بگذرد. دیگر رمقی برای ساختن سپر مدافع برایش باقی نمانده بود. دیگر لرزش خودش را نیز نمی‌توانست مهار کند. از قرار معلوم مردن هم چندان آسان نبود. هر نفسی که می‌کشید بوی سبزه‌ها، وزش باد خنک به موهایش، همگی بسیار ارزشمند بودند: در این فکر بود که مردم سال‌های سال وقت برای تلف کردن داشتند که از بس زیاد بود به کندی می‌گذشت، در حالی که خودش به هر ثانیه محکم می‌چسبید. و در همان هنگام به فکرش رسید که دیگر قادر به ادامه‌ی راهش نیست، اما می‌دانست که باید به راهش ادامه بدهد.

    فصل سی و چهارم/بازهم جنگل – هری پاتر و یادگاران مرگ – صفحه ۷۹۷ – ویدا اسلامیه

    ایمان وثوقیان

    – تو رو شناسایی کردند؟ ولی چطوری؟ چه کار کرده بودی؟
    هری سعی کرد ماجرا را به خاطر آورد: کل سفرشان همچون تصویر تاری لبریز از وحشت و سردرگمی به نظر می‌رسید.
    – من… استن شانپایک رو دیدم… می‌دونی، همون پسره که کمک راننده‌ی اتوبوس شوالیه بود دیگه؟ بعد به جای… خب، سعی کردم خلع سلاحش کنم، آخه اون نمی‌فهمه داره چی کار می‌کنه، نه؟ ممکنه تحت تأثیر طلسم فرمان باشه!
    لوپین مات و مبهوت نگاه می‌کرد.
    – هری، زمان خلع سلاح دیگه گذشته! این افراد سعی دارند تو رو اسیر کنند و بکشند. اگه آمادگی کشتنو نداری دست کم بیهوششون کن!

    فصل پنجم: افول جنگجو – هری پاتر و یادگاران مرگ

  • فقط ۲۳ روز دیگر تا پایان فیلم های هری پاتر مانده: نقل قول های امروز از کتاب ها

    فقط ۲۳ روز دیگر تا پایان فیلم های هری پاتر مانده: نقل قول های امروز از کتاب ها

    از بعضی دوستان که نقل قول اونها به دلیل اینکه تکراری شده و در سایت منتشر نمیشه، عذرخواهی میکنم. نقل قول ها به ترتیب زمان ارسال در دمنتور قرار گرفتند. یعنی اولین نفری که اون متن رو فرستاده، نقل قولش ثبت شده. بعضی ها هم خیلی طولانی نوشته بودند و باز هم ازشون عذرخواهی میکنم که نقل قولشون قرار نگرفت. این دوستان تا اینجایی که من چک کردم اسمشون “مرتضی“، “Dark Lord“، “علیرضا واحدی” و “phoenix-me” هستند که ازشون بسیار متشکرم.

    اگر من نقل قولی تکراری گذشتم، حتما تذکر بدید.

    Remus

    در نقطه ای که گربه از ان چشم برنمی داشت مردی از دور نمایان شد. چنان ساکت و بی صدا پدیدار شد که گویی از زمین سبز شده بود.گربه دمش
    را تکان داد و چشم هایش را تنگ کرد. تا ان لحظه چنین مردی در پریوت درایو قدم نگذاشته بود.مرد بلند قامت ولاغر اندامی بود.از مو و ریش نقره فامش معلوم بود که پیر است.ریش و مویش پنان بلند بود که میتوانست ان ها را در شلوارش جا بدهد.لباس رسمی بلند و گشادی به تن داشت وشنل ارغوانیش روی زمین کشیده می شد.پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت.چشم های ابی روشن او از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود.به نظر می رسید بینی عقابی و کشیده اش دست کم دوبار شکسته باشد.اسم این مرد البوس دامبلدور بود.

    فصل ۱پسری که زنده ماند.هری پاتر و سنگ جادو

    صونا ص

    جیمز گفت: دیگه رسیدی… خیلی نزدیک شدی. ما… خیلی به تو افتخار می کنیم.
    -درد داره؟
    این پرسش کودکانه پیش از آنکه هری بتواند خودداری کند از دهانش بیرون پریده بود.
    سیریوس گفت: مردن؟ هیچ دردی نداره سریع تر و آسون تر از به خوب رفتنه.
    لوپین گفت: تازه خود اون می خواد که این کار به سرعت انجام بشه. می خواد زودتر تموم بشه.
    هری گفت: دلم نمی خواست بمیرین… متاسفم…
    هری بی اختیار این کلمات را بر زبان آورده بود. اما بیش از همه روی سخنش با لوپین بود و لابه کنان حرف می زد.
    – اونم درست بعد از تولد پسرتون…ریموس متاسفم.
    لوپین گفت: منم متاسفم. متاسفم که هیچ وقت نتونستم بشناسمش… ولی اون می فهمه که برای چی مردم و امیدوارم که بفهمه سعی داشتم دنیایی بسازم که پسرم در اون زندگی سعادتمندانه ای داشته باشه.

    هری پاتر و یادگاران مرگ ترجمه ی ویدا اسلامیه صفحه ی ۷۹۹ و ۸۰۰

    مودی چشم بابا قوری

    هاگرید مثل برق از پله ها پایین می دوید،چتر صورتی گلدارش را در هوا تکان می داد و نهره می زد:
    اذیتشون نکنین،اذیتشون نکنین!
    -هاگرید،نه!
    هری هر چیز دیگری را از یاد برد:
    به سرعت از زیر شنل بیرون آمد و دولا دولا جلو دوید تا از طلسم هایی که تمام سرسرا را روشن می کردند در امان بماند.
    -هاگرید،برگرد!
    اما هنوز نیمی از فاصله اش با هاگرید را طی نکرده بود که آن اتفاق را به چشم خود دید:
    هاگرید در میان عنکبوت ها گم شد و هیولاها با جنب و جوش عظیمی،با جنبش خروشان بر همی،در برابر هجوم طلسم ها،عقب نشینی کردند و هاگرید از لا به لای دست و پایشان از نظر ناپدید شد.
    -هاگرید!

    شهریار دادرس

    اسنیپ کف اتاق خواب سابق سیریوس زانو زده بود . وقتی نامه ی قدیمی لی لی را می خواند اشک از نوک بینی عقابی اش سرازیر بود. صفحه ی دوم نامه را چندین کلمه تشکیل می داد : با گلرت گریندل والد دوست شده باشد . من که شخصا فکر می کنم حافظه ش تحلیل رفته .

  • تنها ۲۴ روز مانده: نقل قول های ۳۰ خرداد

    تنها ۲۴ روز مانده: نقل قول های ۳۰ خرداد

    بهار

    موج سردی بدن هری را در بر گرفت.میخواست با صدای بلند در دل شب فریاد بر آورد،می خواست جینی بداند که او آن جاست ،می خواست او بداند که به کجا می رود.می خواست جلویش را بگیرد ،کشان کشان برگرداند و به خانه بفرستد….ولی او در خانه بود.هاگوارتز اولین و بهترین خانه ای بود که می شناخت.او و ولدمورت و اسنیپ این پسران طرد شده،همگی آن جا را خانه ی خود می دانستند…..

    یادگاران مرگ قسمت جلد دوم فصل ۳۴(باز هم جنگل)

    محمدحسین (M.H.Potter)

    دامبلدور نفسش را ناگهان حبس کرد و با شدت گریه را سر داد و هری دستش را جلو برد و از این که توانست او را لمس کند خوشحال شد:بازویش را گرفت و فشار داد و کم کم دامبلدور بر خود مسلط شد.

    همون طور که همه جز من پیش بینی میکردند،گریندل والد فرار کرد ،طرح ها و نقشه هاشو با خودش برد،نقشه هاشو برای به دست گیری قدرت،طرح هاشو برای شکنجه مشنگ ها،و آرزوی یافتن یادگاران مرگ رو،آرزویی که دربارش اونو تشویق و کمک کرده بودم.اون گذاشت و رفت و من موندم تا خواهرمو به خاک بسپارم و یاد بگیرم چه طور با عذاب وجدانم زندگی کنم و با غم عظیمی که تاوان سر افکندگی و رسواییم بودسال ها گذشت،شایعاتی از اون سر زبون ها بود.می گفتند چوبدستی یی رو به چنگ آورده که قدرت فوق العاده ای داره.در این میان به من پیشنهاد کرده بودند که وزیر سحر و جادو بشم ، یکبار بلکه بارها.طبیعیه که این پیشنهاد رو رد کردم.اینو فهمیده بودم که جنبه ی قدرت رو ندارم.

    فصل ۳۵ هری پاتر و یادگاران مرگ

    امیرحسنی

    هری صدای جیغ بلند را شنید ودر وهمان زمان اوهم درحالیکه بیشترین امیدش به پروردگاراسمانها بود چوب جادو دراکو رانشانه رفت وفریادکشید.
    – اواداکداورا.
    – اکسپلیارموس….
    تام ریدل به زمین خورد وسر انجامی بسیارپیش پاافتاده پیدا کرد.

    یادگاران مرگ فصل ۳۶

    S_BA

    ناگهان جای زخم پیشانی هری به شدت تیر کشید درد پیشانیش چنان شدید و بی امان بود که پیش از آن هرگز چنان دردی را تجربه نکرده بود چوبدستی از دستش افتاد و با هر دو دستش سرش را گرفت زانو هایش خم شد و روی زمین افتاد چشم هایش جایی را نمی دید سرش چنان درد می کرد که گمان می کرد هر لحظه ممکن است فرق سرش از درد بشکافد.

    از بالای سرش صدای بلند و بی روح مردی را شنید که گفت.

    اون یکی رو بکش –

    صدای حرکت چیزی را در هوای شنید و بعد صدای گوش خراشی سکوت شب را شکست.

    اجی مجی لاترجی –

    هری با چشمانبسته درخشش نور سبز را احساس کرد بلا فاصله چیز سنگینی در کنارش به زمین برخورد کرد و گرمپی صدا داد درد پیشانیش چنان شدید شد که حالت تهوع پیدا کرد و لحظه ای بعد فروکش کرد هری از دیدن آنچه در پیش رو داشت می ترسید چشمهای دردمندش را باز کرد.

    سدریک با دستهای باز به پشت بر روی زمین افتاده بود او مرده بود.

    در لحظه ای به بلندی ابدیت هری به چهره ی سدریک خیره ماند چشمهای باز خاکستری رنگش مات و بی حالت بودنند درست مانند پنجره های خانه ای که متروک مانده باشد دهان نیمه بازش از حیرت و شگفتی حکایت می کرد آن گاه بی آن که هری واقعیتی را که در برابرش بود پذیرفته باشد درست هنگامی که ژرفای سستی و بی خبری نا باوری غوطه ور بود احساس کرد شخصی او را می کشد و با خود می برد.

    جام آتش – فصل ۳۲

  • تنها ۲۵ روز باقی مانده: نقل قول های به یادماندنی از کتاب های هری پاتر

    تنها ۲۵ روز باقی مانده: نقل قول های به یادماندنی از کتاب های هری پاتر

    اول مجددا خواهش می کنم فعلا نقل قول ارسال نکنید تا یک یا دو هفته آینده، دوم هم در جواب دوستان عزیزی که فرمودند “نقل قول من چی شد” باید بگم که در این سه روز حدود ۱۰۰ نقل قول به دمنتور ارسال شده و من همه را به ترتیب زمانی که ارسال کردید در سایت قرار میدم. قطعا امکان قرار دادن ۱۰۰ نقل قول با هم وجود نداره و کم کم نوبت به نقل قول شما هم خواهد رسید.

    این هم بخش های به یاد ماندنی دیگری از داستان های هری پاتر، به انتخاب خود شما:

    هادی کوهی

    سر انجام حقیقت. هری در حالی که دراز کشیده بود و صورتش بر فرش خاک گرفته دفتر، دفتری که روزی فکر میکرد راز پیروزی را در آن فرا خواهد گرفت، قرار داشت. سر انجام دریافته که قرار نبود زنده بماند. وظیفه او آرام قدم برداشتن به سوی آغوش باز مرگ بود و طی آن او می بایست ترتیب باقی مانده های پیوند های ولدمورت با زندگی را میداد تا سر انجام زمنی که او خود را جلوی ولدمورت قرار میداد و البته برای دفاع از خود حتی چوبش را هم تکان نمی داد. پایان، کامل و بی عیب و نقص بود و کاری که می بایست در گودریک هالو تمام می شد، سر انجام به پایان می رسید. هیچ کدام نمی توانستند زندگی کنند. هیچ کدام نمی توانستند زنده بمانند.

    او ضربان وحشیانه قلبش را در سینه احساس میکرد. چقدر عجیب بود که در میان وحشت از مرگ، قلبش حتی محکمتر می زد و شجاعانه او را زنده نگاه میداشت. اما قلب او متوقف میشد، آنهم خیلی زود. ضربان آن به شماره افتاده بودند. چند ضربان دیگر مانده بود تا او بلند شود و برای آخرین بار در میان قلعه گام بردارد و مرگ را در آغوش بگیرد ؟

    فصل سی و چهارم – هری پاتر و قدیسان مرگبار

    آبتین (Knight Dementor)

    تو از من سوء استفاده کردی.
    یعنی چه جوری ؟
    من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم . قرار بود همه ی این کار ها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من می گی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
    دامبلدور با لحنی جدی گفت :
    ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
    اسنیپ فریاد زد :
    به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
    از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
    دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت :
    بعد از این همه سال؟
    اسنیپ گفت : تمام مدت.

    یادگاران مرگ ۲،فصل سی وسوم ، حکایت شاهزاده ، صفحه ی ۷۸۷

    ایگنوتیوس پاورل (Ignotus Peverell)

    هری گفت:اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور”م.

    دامبلدور جواب داد:چه قدر گستاخی کرده.

    هری گفت: منم گفتم که هستم.

    دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست.در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد.هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت.با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:

    – ازت خیلی ممنونم هری.

    شاهزاده دورگه – جلد دوم – فصل ۱۷ – صفحه ی ۵۱

    Ali.h.k

    -می دونی خوب روحشونوبه دو تیکه تقسیم میکنن و یک قسمتشو توی وسیله ای بیرون از بدنشون قایم میکنن.اون وقت اگه بهشون حمله ای بشه و بدنشون از بین بره نمیتونن بمیرن چون قسمتی از روحشون صحیح و سالم در این این کره ی خاکی باقی مونده ولی البته زنده بودن در چنین صورتی …به ندرت کسی چنین چیزی رو میخواد تام.خیلی به ندرت.مرگ بهتر از اونه

    هری پاتر و شاهزلده دورگه-جان پیچ ها

  • فقط ۲۶ روز مانده: نقل قول های ارسالی کاربران

    فقط ۲۶ روز مانده: نقل قول های ارسالی کاربران

    از نقل قول هایی که ارسال کردید خیلی متشکرم. فقط نکات زیر را از این به بعد لطفا رعایت کنید:

    – یک نقل قول بفرستید و اگر باز هم قصد ارسال دارید، برای روزهای آینده ارسال کنید. عجله ای نیست زیرا تا ۲۳ تیر این نقل قول ها در سایت درج خواهد شد.
    – فعلا نیازی به ارسال نقل قول نیست و اگر می خواهید بفرستید، هفته آینده اقدام کنید. هر روز سه نقل قول در سایت درج خواهد شد.
    – لطفا از این به بعد نقل قول های کوتاه و خلاصه تری را ارسال کنید. حتی اگر سه خط هم باشد، کافیست.
    – اکثر نقل قول های ارسالی از مرگ شخصیت های کتاب است. مسلما هری پاتر داستانی فراتر از این بخش هاست.

    و حالا سه نقل قول برای امروز با هم می خونیم:

    پیمان ر

    پانمدی عزیز
    از هدیه ی تولد هری خیلی خیلی متشکرم ! تا به حال که از همه ی هدیه هایش محبوب تر بوده..نمی دانی در یک سالگی با این جاروی پرنده ی اسباب بازی چه پروازی به این طرف و آن طرف نمی کند.نمی دانی چقدر از این کارش خوشحال و راضی است.جشن تولد ساده ای به صرف چای داشتیم..خودمان بودیم و باتیلدای نازنین که همیشه ب هما لطف داشته و عاشق هری است.خیلی متاسف شدیم که نتوانستی بیای اما در هر حال محفل بر همه چیز مقدم است و هری آنقدر بزرگ نشده که بفهمد جشن تولدش است.جیمز کم کم دارد از زندانی بودن در اینجا کلافه می شود. سعی می کند به روی خودش نیاورد ولی من با اطمینان می توانم بگویم که چنین است…
    اگر بتوانی به دیدنمان بیایی حسابی سرحال می شود.

    خلاصه ی نامه ی لیلی به سیریوس
    هری پاتر و شاهزاده ی دورگه – ترجمه ی ویدا اسلامیه – صفحات ۲۱۷ و ۲۱۸

    کوثر اکبری

    …ما مشکل داریم,اسنیپ.انگاری پسره نمیتونه
    اما شخص دیگری با با نرمی بسیار اسنیپ را صدا زد:
    _سیوروس…
    آن صدا بیشتر از همه تجربه های آن شب,هری را ترساند.برای اولین بار دامبلدور التماس میکرد…
    _سیوروس …خواهش میکنم…
    اسنیپ چوب دستیش را بالا اورد و دامبلدور را نشانه گرفت.
    _آواداکدورا!
    از نوک چوبدستیش نور سبز رنگی همچون فواره بیرون زد و درست به قفسه ی سینه ی دامبلدور خورد.فریاد وحشت هری هیچ گاه از دهانش خارج نشد.ساکت و بی حرکت,مجبور بود دامبلدور را تماشا کند که به هوا پرتاب شد,گویی لحظه ای در زیر جمجمه ی تابناک معلق ماند و سپس آهسته از عقب افتاد و همچون عروسک بزرگ کهنه ای از روی کنگره ها عبور کرد و از نظر ناپدید شد…
    …او میدانست که ققنوس رفته است,بی آنکه بداند از کجا این را میداند.ققنوس تا ابد از هاگوارتز رفته بود,چنان که دامبلدور از آن مدرسه رفته بود,از جهان رفته بود…و هری را تنها گذاشته بود…

    هری پاتر و شاهزاده دورگه – فصل های: برج صاعقه زده و سوگواری ققنوس

    سارا جونز

    به نظرمی رسید عمری طول کشید تا سریوس بیفتد.بدن او به طرز برازنده ای خم شد و در چادر لرزانی که از قوس اویخته بود فرو رفت…..

    و هری نگاه امیخته از ترس و تعجب را در چهره ی پدر تعمیدی هلاک شده اش دید،چهره ی خوش سیمای او از میان درگاه باستانی گذشت و در ورای چادر نا پدید شد،چادر برای لحظه ای لرزید گویی باد شدیدی به ان ورزید و سپس دوباره به جای اولش باز گشت.

    هری صدای جیغ پیروزمندانه ی بلاتریکس لسترنج را شنید ،اما می دانست این هیچ معنایی ندارد-سیریوس ففط از مسیر قوس دار رد شده بود،ثانیه ای دیگر در ان سو دوباره ظاهر میشد…. . اما سیریوس دوبار ظاهر نشد.

    هری نعره زد: سیریوس! سیریوس!

    او در حالی که نفسش به صورت هن هن های بریده ی خشکی در امده بود ، به کف اتاق رسید ه بود.سیریوس باید درست پشت پرده باشد،او،هری،او را دوباره بیرون می کشسد…. .اما وقتی به پایین پله ها رسید و به سمت شاه نشین دوید لوپین سینه ی هری را چنگ زد و اورا به عقب کشید.

    تو هیچ کاری نمیتونی بکنی،هری-

    بگیرش، نجاتش بده ، اون فقط از اون رد شده!

    خیلی دیر شده ، هری-

    هنوز میتونیم بهش برسیم-

    هری سخت و شیرانه تقلا کرد ، اما لوپین به او اجازه نمیداد برود….

    هری پاتر و محفل ققنوس – فصل ۳۵/آن سوی جادر

  • فقط ۲۷ روز مانده: نقل قول های ارسالی کاربران

    فقط ۲۷ روز مانده: نقل قول های ارسالی کاربران

    دلتون برای دیروز تنگ شده که از هیجان همه دچار تشنج شده بودند؟!

    نوبتی هم باشه، باید به قولی که دادیم برسیم و نقل قول های دوستان عزیزی که زحمت ارسالش رو کشیدند رو با هم بخونیم.

    فقط کاش این دوستان نام فصل و کتاب را هم ذکر می کردند:

    بهاره عاشوری

    – هری نباید تا آخرین لحظه تا وقتی که لازم نیست چیزی بفهمه،وگرنه چطور می تونه قدرت کاری که باید انجام بده داشته باشه؟..خوب گوش کن سوروس بعد از مرگ من یه زمانی میرسه که ولدمورت از جون مارش می ترسه.اگر زمانی برسه که ولدمورت مارش رو دیگه نفرسته که دستوراتش رو انجام بده و در عوض اونو ایمن کنار خودش زیر محافظت جادویی نگه داره اون موقع فکر می کنم گفتنش به هری ضرری نداره.
    دامبلدور نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.
    – بهش بگو اون شبی که ولدمورت می خواست اونو بکشه،وقتی که لیلی جونش رو مثل یه سپر بین اونا قرار داد نفرین کشنده برگشت و تکه ای از روح ولدمورت جدا شد و در روح تنها موجود زنده ای که در اون خونه ی در حال ریزش بود جا گرفت.بخشی از ولدمورت در هری زندگی میکنه و این باعث میشه که اون قدرت صحبت کردن با مارها رو داشته باشه و رابطه ای با ذهن ولدمورت داشته باشه که تا حالا متوجهش نشده و تا وقتی این تکه روح توی هری باقی بمونه ،لرد ولدمورت نمی میره…

    هری پاتر و یادگاران مرگ – جلد ۲، فصل ۳۳

    زهرا جی.

    اسنیپ به زمزمه گفت : به من …. نگاه…. کن
    نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد ، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از میان رفت و آن ها را خالی و خیره و مات کرد.
    دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.

    سامی پاتر

    در تاریکی شب نسیمی لابه لای پرچین های آراسته ی پریوت درایو می وزید و هیچ کس گمان نمی کرد وقایع غیر منتظره ای در شرف وقوع باشد.هری در خواب غلتی زد و دست کوچکش را کنار نامه گذاشت.او نمی دانست چه شخصیت منحصر به فرد و مشهوری است.نمی دانست چند ساعت دیگر با صدای جیغ خانم دورسلی که برای برداشتن شیشه های شیر در ورودی را باز می کند بیدار خواهد شد.نمی دانست در چند هفته ی آینده دادلی،پسر خاله اش،او را نیشگون می گیرد،سیخونک می زند و آزار می دهد.او بی هیچ دغدغه ای خوابیده بود.و حتی نمی دانست که در همان لحظه مردم در سراسر کشور پنهانی به جشن و سرور پرداخته اند و آهسته به هم می گویند:زنده باد هری پاتر…پسری که زنده ماند.

    هری پاتر و سنگ جادو-ترجمه ویدا اسلامیه.

    مودی چشم باباقوری (فینکس بلاگ)

    هری چشمهایش را تنگ کرد و در تاریکی به اطرافشان نگاهی انداخت.از قرار معلوم،کمی آن طرف تر،در زیر پهنه ی آسمان پر ستاره،خانه ای ویلایی بودو به نظرش رسید که جنب و جوشی را در بیرون آن می بیند.
    -دابی،ویلای صدف اینه؟
    هری آهسته این را زمزمه کردو دو چوبدستی را که از خانه ی مالفوی آورده بود آماده نگه داشت تا در صورت لزوم بتواند بجنگد.آنگاه پرسید:
    به جای درستی اومدیم؟دابی؟
    هری سرش را برگرداند.جن خانگی کوچک در یک قدمی او ایستاده بود.
    -دابی!
    جن خانگی کمی تلو تلو خورد و تصویر ستارگان آسمان در چشم های درشت و درخشانش افتاد.دابی و هری ،با هم،به دسته خنجر نقره ای نگاه کردند که از سینه ی پر تلاطمجن خانگی بیرون زده بود.
    -دابی-نه-کمک!کمک!
    هری او را گرفت و به پهلو روی سبزه های خنک خواباند.
    -دابی،نه،نمیر،نمیر…
    نگاه جن خانگی او را یافت و لبهایش در تلاش برای بر زبان آوردن این دو کلمه لرزید:
    -هری….پاتر…

    هلف بلاد پرنسس

    – اگه توی اسلیترین بیفتم چی؟
    زمزمه ی آلبوس فقط به گوش پدرش می رسید و هری می دانست که فقط لحظه ی جدایی می توانست او را وادار کند که ترس عمیق و شدیدش را بروز بدهد.
    هری روی زمین چمباتمه زد و صورتش کمی پایین تر از صورت آلبوس قرار گرفت. از میان سه فرزند هری، فقط آلبوس چشم های لی لی را به ارث برده بود. هری با صدای آهسته ای که هیچ کس جز جینی نمی توانست بشنود جواب آلبوس را داد و جینی به قدری تدبیر و درایت داشت که وانمود کند حواسش به دست تکان دادن برای رز است که دیگر سوار قطار شده بود. هری به آلبوس گفت:
    – آلبوس سیوروس، ما اسم دو نفر از مدیران هاگوارتز رو روی تو گذاشتیم و یکیشون که اسلیترینی بود شاید شجاع ترین مردی بود که در تمام عمرمدیدم.
    – ولی حالا فرض کنیم که….
    – در این صورت گروه اسلیترین صاحب یه دانش آموز عالی و ممتاز می شه، درسته؟ برای ما هیچ اهمیتی نداره، آلبوس. ولی اگه برای تو مهم باشه می تونی به جای اسلیترین، گریفندور رو انتخاب کنی. کلاه گروه بندی انتخاب خودتو هم در نظر می گیره.
    – جدی؟
    هری گفت:
    – برای من که این کارو کرد.

    برای فردا هم نقل قول لازم داریم! همین الان شما هم بفرستید… نام خودتون و نام فصل و کتاب را فراموش نکنید. آدرس: info@dementor.ir

  • نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۴۸ روز مانده

    نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۴۸ روز مانده

    در ادامه نقل قول های روزانه دمنتور و در حالی که تنها ۴۸ روز به اکران هفتمین فیلم هری پاتر باقی مانده است، پاراگرافی از فصل ششم کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ را در ادامه با هم می خوانیم. نظرات خود را در مورد این بخش از کتاب بنویسید.

    آن ها نتوانسته بودند برای مودی مراسم خاکسپاری برگزار کنند زیرا بیل و لوپین موفق نشده بودند جسد او را بیابند. به دلیل تاریکی و سردرگمی در نبرد، فهمیدن این که جسد او کجا ممکن بود افتاده باشد کار دشواری بود. بیل گفت:
    – پیام امروز حتی یک کلمه هم درباره ی مرگ اون یا پیدا شدن جسدش ننوشته. اما این معنی چندانی نداره. این روزها خیلی ساکت نگهش داشته ن.

    وقفه ای پیش آمد که در طول آن خانم ویزلی به کمک جادو، بشقاب های خالی را کنار گذاشت و با تارت سیب از مهمان ها پذیرایی کرد.

    عکس رنگی این مطلب متعلق به سایت جادوگران است.

    نظر شما چیست؟
    – محیط خانه ی ویزلی ها و روابط آنها با همدیگر و هری برای شما یادآور چه فضایی است؟
    – کشته شدن مودی به نظر شما برای ایجاد هیجان در ابتدای داستان بود یا منطقی به نظر می آمد؟

  • نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۲ روز مانده

    نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۲ روز مانده

    تنها ۵۲ روز به اکران فیلم سینمایی هری پاتر و یادگاران مرگ باقی مانده است. سایت انگلیسی زبان TLC در ابتکاری تصمیم گرفته هر روز نقل قول هایی از بخش اول هری پاتر و یادگاران مرگ را بنویسد تا رسیدن به روز اکران کاربران با هم در مورد آن گفتگو کنند.

    – تو به لرد ولدمورت دروغ گفتی، اولیوندر!
    – دروغ نگفتم… قسم می‌خورم که دروغ نگفتم…
    – تو می‌خواستی به پاتر کمک کنی، کمک کنی که از چنگم فرار کنه!
    – قسم می‌خورم که این کارو نکردم… فکر می‌کردم یه چوبدستی دیگه کار می‌کنه…
    – پس توضیح بده که چی شد. چوبدستی لوسیوس از دست رفت!
    – نمی‌ تونم بفهمم… این ارتباط… فقط بین چوبدستی‌های شما دو نفر … وجود داره…
    – دروغه!

    فصل پنجم: افول جنگجو
    عکس رنگی این مطلب متعلق به وب سایت جادوگران می باشد.

    نظر شما چیست؟
    – آیا مهارت ولدمورت در ذهن جویی به قدری نبود که پیش از آن بداند اولیوندر دروغ میگفته یا خیر؟ استفاده از محلول راستی چطور؟
    – اولیوندر را چگونه شخصیتی می‌دانید؟

  • نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۳ روز مانده

    نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۳ روز مانده

    تنها ۵۳ روز به اکران فیلم سینمایی هری پاتر و یادگاران مرگ باقی مانده است. سایت انگلیسی زبان TLC در ابتکاری تصمیم گرفته هر روز نقل قول هایی از بخش اول هری پاتر و یادگاران مرگ را بنویسد تا رسیدن به روز اکران کاربران با هم در مورد آن گفتگو کنند.

    آقای ویزلی کنار جرج زانو زد. برای اولین بار از زمانی که هری با فرد آشنا شده بود به نظر می رسید که نمی داند چه بگوید. از پشت کاناپه چنان با دهان باز به جراحت برادر دوقلویش نگاه می کرد که انگار آنچه را می دید باور نداشت.
    جرج که احتمالا در اثر ورود پر سر و صدای فرد و پدرشان بیدار شده بود تکانی خورد. خانم ویزلی آهسته پرسید:
    – حالت چطوره جرجی؟
    جرج کورمال کورمال به یک طرف دست کشید و جویده جویده گفت:
    – مثل کله گنده ها

    فصل پنجم: افول جنگجو
    عکس رنگی این مطلب متعلق به وب سایت جادوگران می باشد.

    نظر شما چیست؟

  • نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۴ روز مانده

    نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۴ روز مانده

    تنها ۵۴ روز به اکران فیلم سینمایی هری پاتر و یادگاران مرگ باقی مانده است. سایت انگلیسی زبان TLC در ابتکاری تصمیم گرفته هر روز نقل قول هایی از بخش اول هری پاتر و یادگاران مرگ را بنویسد تا رسیدن به روز اکران کاربران با هم در مورد آن گفتگو کنند.

    – تو رو شناسایی کردند؟ ولی چطوری؟ چه کار کرده بودی؟
    هری سعی کرد ماجرا را به خاطر آورد: کل سفرشان همچون تصویر تاری لبریز از وحشت و سردرگمی به نظر می‌رسید.
    – من… استن شانپایک رو دیدم… می‌دونی، همون پسره که کمک راننده‌ی اتوبوس شوالیه بود دیگه؟ بعد به جای… خب، سعی کردم خلع سلاحش کنم، آخه اون نمی‌فهمه داره چی کار می‌کنه، نه؟ ممکنه تحت تأثیر طلسم فرمان باشه!
    لوپین مات و مبهوت نگاه می‌کرد.
    – هری، زمان خلع سلاح دیگه گذشته! این افراد سعی دارند تو رو اسیر کنند و بکشند. اگه آمادگی کشتنو نداری دست کم بیهوششون کن!

    فصل پنجم: افول جنگجو
    عکس رنگی این مطلب متعلق به وب سایت جادوگران می باشد.

    نظر شما چیست؟
    – به نظر شما حق با هری بود یا لوپین؟
    – آیا هری در کل کتاب‌ها هرگز از طلسم کشنده “آواداکداورا” استفاده کرد؟

  • نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۵ روز مانده

    نقل قول روزانه دمنتور تا یادگاران مرگ: ۵۵ روز مانده

    تنها ۵۵ روز به اکران فیلم سینمایی هری پاتر و یادگاران مرگ باقی مانده است. سایت انگلیسی زبان TLC در ابتکاری تصمیم گرفته هر روز نقل قول هایی از بخش اول هری پاتر و یادگاران مرگ را بنویسد تا رسیدن به روز اکران کاربران با هم در مورد آن گفتگو کنند.

    موتورسیکلت به سمت زمین کشیده شده، بر سرعتش افزوده می شد… از پشت سرش، صدای جیغ دیگری را شنید –
    – چوبدستیت، سلوین، چوبدستیتو بده من!
    پیش از دیدن ولدمورت، حضورش را حس کرد. زیرچشمی به آن چشم های سرخ رنگ خیره شد و مطمئن بود که آن چشم ها آخرین چیزی است که در عمرش می بیند: ولدمورت بار دیگر برای طلسم کردن او آماده می شد-
    آن گاه ولدمورت ناپدید شد.

    فصل چهارم: هفت پاتر
    عکس رنگی این مطلب متعلق به وب سایت جادوگران می باشد.

    نظر شما چیست؟
    – ولدمورت بارها موقعیت به قتل رساندن هری را داشته. به نظر شما به چه دلیلی تمام این فرصت ها خراب شد؟