از امید در 28 آبان 1386، ساعت: 12:21 ب.ظ، دسته: رولینگ، کتاب 7 "هری پاتر و یادگاران مرگ"
در این بخش رولینگ در مورد مصاحبه کردن ها، ریتا اسکیتر، سنگ جادو، دامبلدور، هری و اتفاقاتی که در آخرین فصل های کتاب در ایستگاه کینگزکراس افتاد، مفهوم مرگ و اعتقادات مذهبی و باورهایش در این زمینه و مسائل بسیار دیگری را بیان کرده است. بخش سوم این مصاحبه تا ساعاتی دیگر ترجمه خواهد شد.
بخش اول این مصاحبه را در اینجا مطالعه کنید.
برای خواندن این بخش دوم، ادامه خبر را کلیک کنید…
از ده سال پیش تا الان به جز یک مصاحبه با یک روزنامه نگار هلندی، از مصاحبه دیگه ای سر باز زدی. در انگلیس هم چند تا مصاحبه بیشتر نداری. آیا از مصاحبه کردن نفرت داری؟
نه، به هیچ وجه. دلیل اصلی که من از مصاحبه کردن انصراف دادم این بود که واقعا آنچنان حرفی برای گفتن نداشتم.
تا حالا تصمیم گرفتی روزنامه نگار بشی؟ همیشه از نوشتن لذت می بری؟
در موردش فکر کرده بودم. ولی فکر میکنم به اندازه کافی باشعور بودم که درک کنم که طبع من برای اینکار ساخته نشده. طبع؟ بله، من همچین فکری میکنم. شما دائما در آخرین فرصت و با ضرب العجل باید کار کنید، باید تولید کنید. ولی نویسنده هست و فرصت و تنهایی های خودش. روزنامه نگاری لذت بخش تر از بعضی از مدل های نویسندگی هست. دو تا از بهترین دوست های من روزنامه نگار هستند.
در کتاب های تو، قشرهای مختلف به ملایمت نشون داده نمیشن. ریتا اسکیتر خیلی کثیف هست.
دوست های من معمولی هستند. یکی از دوست پسرهای سابق من روزنامه نگار مجله موسیقی بود. دیگران هم راجع به موضوع های جدی می نویسند. ریتا اسکیتر یک نمونه ی عمل آمده ی بریتانیایی هست، ما اینجا از این لجن ها (رولینگ از لفظ باتلاق استفاده کرده) زیاد داریم. اونها چرندیات زیادی راجع به من نوشته اند.
در اولین کتاب از مجموعه، دامبلدور سنگ جادو رو نابود میکنه، سنگ افسانه ای که به صاحبش زندگی ابدی و جاودانه میده. در آخرین کتاب هری با چیزی شبیه به اون یعنی سنگ رستاخیز مواجه میشه، سنگی که میتونه مرده ها رو زنده کنه. اون سنگ رو تو جنگل رها میکنه.
من از نمادگرایی سنگ استفاده کردم که نشون بدم که دامبلدور مرگ رو قبول کرده. یکبار او مرگ خودش رو درک میکنه که معنی زندگی میده، اون دیگه علاقه ای به سنگ جادو احساس نمیکنه. هری حتی بیشتر پیش میره. اون نه تنها یکی از این سنگ ها رو پس میزنه، بلکه دو سلاح نیرومندش، از سه یادگار در کتاب هفت رو رها میکنه و تنها شنل نامرئی رو برای خودش نگه میداره. این خیلی چیزها راجع به او به ما میگه، زیرا مثلا دامبلدور به هری میگه: جادوی واقعی شنل اون هست که نه تنها از صاحبش محافظت میکنه، بلکه بقیه رو هم حفظ میکنه. هری ابر چوبدستی رو نمیخواد، اون هرگز به دنبال قدرت نبوده. و سنگ رستاخیز هم رها میکنه، درست مثل دامبلدور، هری صلحش را با مرگ درست میکند.
و شما چی؟ آیا در پایان هر چیزی مرگ رو می بینی؟
نه. من یک زندگی معنوی قوی رو هدایت میکنم ولو اینکه ایده ی سازمان یافته و کاملا روشنی در موردش نداشته باشم. باور میکنم که بعد از اینکه می میرید، یه جورایی بعضی از قسمت های شما همچنان زنده باقی میمونه. من به فناناپذیر بودن روح اعتقاد دارم. ولی در این مورد ما باید تا شش ساعت اون رو محفوظ نگه بداریم. این چیزی هست که من رو خیلی درگیر خودش کرده.
در آخر هفتمین کتاب، هری گفتگوی طولانی با دامبلدور داره. که در اصل مرده اما سرحال تر و بهتر از همیشه به نظر میرسه، در یک فضای نورانی زیبا که هری فکر میکنه شبیه به ایستگاه کینگز کراس هست.
شما میتونید اون گفتگو رو در دو حالت تعبیر کنید. هری بی هوش هست و هر چیزی که دامبلدور بهش میگه، اون از قبل در عمق درون خودش اونها رو میدونسته. در اون حالت بی هوشی ذهنش به جلو سفر میکنه. در اونجا دامبلدور مظهر عقل هری هست. اون دامبلدور رو در سرش می بینه بنابراین میتونه به بینش خاصی برسه. یا هری به مکانی بین این دنیا و مرگ سفر کرده. که از اونجا دامبلدور و اون، همدیگه رو در مسیرهای متضاد هم ترک میکنند. هری همچنین میبینه که چه بلایی سر ولدمورت میاد. اون دقیقا نمیدونه که اون چیزی که اونجاست چی هست که روی کف دراز کشیده و اضطراب داره، ولی نمیخواد که لمسش کنه. هری احساس میکنه که اون اساسا یک موجود شرور و منحرفی هست. این تنها زمانی هست که هری به عنوان قهرمان آسیب پذیر، در حضورش می بیند که کسی در حال عذاب کشیدن و آزار دیدن است و نمیره بهش کمک کنه.
( –> ترجمه از اینجا تا پایان همین بخش دوم از سایت جادوگران است. <–)
رون و هری و هرمیون در حین جستجو به دنبال هورکراکس ها طوری در مورد دامبلدور حرف میزنن که انگار خداس. اونا فک میکنن پشت کلمات و حرکتای دامبلدور یه طرح بزرگتری خوابیده، وقتی چنین اتفاقی نمیافته از خواب و خیال بیرون میان.
اون یه شخصیت پیچیدس. من اونو به شکل خدا نمیبینم. من میخوام که خواننده نقش دامبلدورو در کل داستان مورد سوال قرار بده. همه ما قبول داریم که اون یه شخصیت مثل پدری مهربانو داره. و قطعا چنین چیزی هست. ولی در عین حال اون کسیه که با مردم مثل عروسک خیمه شب بازی رفتار میکنه، کسیه که راز های تاریکی از گذشتش رو به دوش میکشه و کسیه که هرگز به هری تمام حقیقت رو نمیگه. من امیدوارم که خواننده آخر کتاب بازم اونو دوست داشته باشه. ولی اونو همونطور که هست دوست داشته باشن همراه با خطاهاش. آیا دامبلدور خداس؟ نه البته اون دارای یه سری خصوصیات مشخص خداییه. اون بخشندس، و در آخر کتاب معلوم میشه که عادل و منصفه.
ولی هری یه جورایی شبیه عیسی مسیحه. اون باید بمیره تا بشریت رو از شر بدی ها نجات بده. تو اونو به شکل یه مسیح نشون دادی.
بله اون ویژگی های مشخصی مثل مسیح داره. من این کارو از روی قصد کردم. اون همون مردیه که از بین یه میلیون نفر انتخاب شده. و من میگم «مردی» چون در مورد زنا قضیه فرق میکنه که چه کسی قادره در مقابل زور وایسته و چه کسی قدرتو به نفع خودش قبضه میکنه. این چیزیه که هری رو دانای کل کرده.
چطور اون (هری) میتونه این جوری باشه؟
اون قهرمان اوله. هری خوبیه مطلقه. دامبلدور بهش میگه «تو انسان بهتری از من هستی» وقتی سنش بالاترم میره همچنان مرد بزرگی میمونه. چون یاد گرفته که متواضع باشه.
آیا خود شما مذهبی بار اومدید؟
من رسما تو کلیسای انگلستان بزرگ شدم، ولی من در واقع تو خونوادم بیشتر یه موجود عجیب و غریبی بودم. ما تو خونه در مورد مذهب حرف نمیزدیم. پدرم به هیچ چی اعتقاد نداشت همینطور خواهرم.
مادرم گه گاه به کلیسا سری میزد ولی بیشتر حول و حوش کریسمس. و من خیلی کنجکاو بودم. از وقتی ۱۳ یا ۱۴ سالم بود تنهایی به کلیسا میرفتم. چیزایی رو که اونجا میشنیدم از نظرم خیلی جالب میومدن و بهشون باور داشتم. وقتی به دانشگاه رفتم، نگاه انتقادیم بهش بیشتر شد. اون حالت از خود راضی بودن افراد مذهبی آزارم میداد، و همینطور کمتر و کمتر به کلیسا میرفتم. حالا در همون جایی هستم که شروع کردم: بله من باور دارم. و بله به کلیسا میرم. یه کلیسای پروتستان اینجا تو ادینبورگ. شوهرم هم یه پروتستانه ولی اون جزو یه گروه خیلی خشکه. گروهی که نمیتونن در حین مراسم بخونن یا حرف بزنن.
بخش سوم تا ساعاتی دیگر ترجمه خواهد شد.