از امید در 23 شهریور 1389، ساعت: 2:59 ب.ظ، دسته: نقل قول
تنها ۶۵ روز به اکران فیلم سینمایی هری پاتر و یادگاران مرگ باقی مانده است. سایت انگلیسی زبان TLC در ابتکاری تصمیم گرفته هر روز نقل قول هایی از بخش اول هری پاتر و یادگاران مرگ را بنویسد تا رسیدن به روز اکران کاربران با هم در مورد آن گفتگو کنند.
بلاتریکس با صدای بلندتر از هلهله ی شادمانه ی جمعیت فریاد زد:
– اون خواهرزاده ی ما نیست، سرورم. ما، یعنی من و نارسیسا از زمانی که خواهرمون با اون گندزاده (لوپین) ازدواج کرد دیگه بهش نگاه هم نکردیم. این توله و هر جونوری که باهاش ازدواج کرده، هیچ ارتباطی با ما ندارند.
ولدمورت پرسید:
– تو چی می گی، دراکو؟ حاضری توله هاشون رو نگه داری؟
با اینکه صدایش آرام بود، در هیاهوی هو کشیدن ها و هلهله ی شادی به وضوح به گوش رسید. با این حرف قهقه ی خنده ی جمعیت شدت گرفت. دراکو با وحشت و هراس به پدرش نگاه کرد که سرش را پایین انداخته بود، آنگاه نگاهش به نگاه مادرش افتاد. مادرش با حالت هشدار دهنده و به طور نامحسوسی سرش را تکان داد و بعد دوباره نگاه خیر و بی روحش را به دیوار مقابلش انداخت.
فصل اول: اوج گیری لرد سیاه
عکس رنگی این مطلب متعلق به وب سایت جادوگران می باشد.
نظر شما چیست؟
– چرا خانواده ی مالفوی با ابهتی که در کتاب های گذشته داشت تا این اندازه ضعیف شدند؟
– به نظر شما دراکو در این موقعیت چه حسی داشت؟ ترسیده بود یا نگران خانواده اش بود؟
فقط 1 نکته ای هست بلاتریکس میگه از وقتی خواهرمون… یعنی مامان تانکس ( که مسلما با لوپین ازدواج نکرده و منظور تد تانکسه!!!)
با تمام وجود از زحمات و ایده هاتون ممنونم…
1.به خاطر اون اتفاقی که باعث شد گوی پیشگویی از بین بره و ولدومرت مقصر این اتفاق رو لوسیوس می دونست!
2.دراکو در اون لحظه اصلا جرات نداشت جلوی لرد سیاه دهنش رو باز کنه!
درود
– بخاطر اشتباهی که لوسیوس مالفوی در جلد5 کتاب انجام داده بود و باعث شکست مرگ خوار ها تو ماجرای وزارت خونه شده بود.
– مالفوی هم ترسیده بود و هم بخاطر خانوادش نگران بود
بدرود
– در کتابهای قبلی لرد ولدرمورت به پرنگی این کتاب نبود، طبیعتا سایر جادوگران سیاه و مرگ خواران در برابر خود ولدرمورت نمیتوانستند ابهتی داشته باشند.
– در مورد دراکو در واقع هر دوش، اون واقعا از اینکه خانوادش رو تحقیر شده ببینه نگران بود، خانواده ای که همیشه روی اونها تکیه کرده و باعث غرورش بودن و این شکسته شدن غرور هم به نوعی ناشی از ترس او و البته خانوادش از ولدرمورت بود.
به نظر من خانواده ی مالفوی ازهمون اولم ابهت چندانی نداشتند فقط چون جاسوسهای ولدمورت بودندازاین نظر احساس امنیت و قدرت میکردندووقتیکه ولدمورت به اخر خط رسیده بودوقدرت چندانی نداشت انها هم احساس ضعف کردند ودرمورد دراکو هم باید بگم که تمام وجودش را ترس فرا گرفته بود از اینکه خودش وخانوادش کشته بشن.
سارا جان آرامشه خودتو حفظ کن!!!!!!!!!!!!ممنون ازخبر!
گل گفتی Sara. منم همچین احساسی دارم.
1-از نظر ولدمورت سطح خانواده ی مالفوی پس از شکستن پیشگویی بسیار پایین آمد برای همین به آن ها خیلی سخت میگرفت.
2-مالفوی خود خواه نبود و برای دوستان و خانواده اش ارزش قائل بود این را میتوان از صحنه ای که در آتش گرفتار بود و هری نجاتش داد فهمید چون می خواست به میان آتش برود و کراب یا گویل را(درست یادم نیس)نجات بدهد.او از ولدمورت می ترسید ولی به خاطر خانواده اش حاضر بود دستورات او را اجرا کند.
با تشکر از نظرات همه ی دوستان گرامی.
و همین طور شما آقا امید.
ممنون.
1.خدماتشون به لرد سیاه خیلی کم بود و همین طور ولدمورت در فیلم 4 هری پاتر به لوسیوس گفت که اون فقط فکر موقعیت خودشه.اون گفت:علامت و سرنخ به اندازه ی کافی بود دوست ترسوی من.
2.دراکو ترسیده بود ولی ترسش به خاطر خانوادش بود.
اونم مثل هر کس دیگه ای احساس داشت و خیلی خانوادش رو دوست می داشت و می ترسید که اونا رو از دست بده.
به همین دلیل کاری رو ولدمورت بهش گفت رو انجام داد و مرگ خواران رو به هاگوارتز هدایت کرد.
در ضمن منظور از گندزاده توی متن “تد تانکس” بود نه “لوپین”. چون خواهر نارسیسا اینا میشه مامان نیمفادورا تانکس.
به نظر من خانواده ی مالفوی غرور کاذب داشت و شخصیتشون کاملا منفی نبود یعنی بشتر تظاهر میکردن تازه ولدمورت هم سر قضیه ی پیشگویی و دفترچه خاطرات ازشون عصبانی بود واسه همین احساس خطر میکردن.
سوال دوم: هر دو مورد.
– چرا خانواده ی مالفوی با ابهتی که در کتاب های گذشته داشت تا این اندازه ضعیف شدند؟
به خاطر از دست دادن پیشگویی
اگه یادتون باشه پیشگویی شکست و ولدمورت لوسیوس مالفوی رو مسئول شکستن پیشگویی کرد
بعد برای جبران شکستن پیشگویی ولدمورت به دراکو گفت که دامبلدورو بکشه و اگر نتونست دامبلدورو بکشه دراکو رو میکشه
بادتون باشه قبل از ماجرای پیشگویی لوسیوس نور چشمی ولدمورت بوده
بعد از اینکه تو وزارتخانه شکست خوردند لوسیوس دیگه نورچشمیش نبوده و دیگه اون مقام و منزلتی که پیش ولدمورت داشتند رو از دست دادند
دراکو میترسید
همم؟
چون هنوز به اندازه ی بقیه مرگ خوارها روحش و وجدانش فراموش شده و کثیف نشده بود
شاید اول واسش جذاب بود ولی وقتی وارد ماجرا شد دید بیشتر ترسناکه
من تو نظر سنجی قبلی گفتم الانم می گم:
خواااااهشا کتابا رو بخونین از اول بعد بیاین اینجا تو همچین نظرسنجی شرکت کنید….به خدا وقتی من یه سری از این نظرا رو می خونیم دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار…!!!!
ایول
من واقعا فکر میکنم بعضیا کتابارو اصلا نخوندن و فیلمها رو نصفه دیدن…جناب tohid ولدمورت از اول کتابا داره خودشو جر میده که ” من باید تنها کسی باشم که هری پاترو میکشه” و در هیچکجای داستان به یه جوجه اسلیترینی نمیگه هریو بکش.میگه دامبلدورو بکش وگرنه بابات میمره.
HARRY POTTER FOR EVER عزیز،اون بندی که دراکو تا حدی به دامبلدور اعتماد میکنه وقتی بالای برج روشن دامبلدور بهش میگه میتونیم خانوادتو و پدرتو مخفی کنیم،به یاد بیار نتیجه منطقی اینه که دراکو به خاطر خونوادش اینکارو میکنه.چون تا حدی سست میشه.
fresh speech جان من تعجب یکنم که شما اسم دادلی رو به خاطر نمیاری!!
ولدمورت به هیچ وجه به مالفوی ها نیاز نداشت. و میدونست که بسیار ترسواند و خطری محسوب نمیشن.مثل شب کشتن جیمز و لیلی که میتونست اون بچه هه که تو صورتش نگاه کرد رو بکشه اما دلیلی ندید
ببینید خانواده مالفوی دنبال اوج گیری لرد بودن تا با اون قدرت بگیرن. در عین حال خانواده برای مالفوی ها خیلی مهمه. ببینید اگه توجه کنید توی فصل ایراد نقشه نارسیسا که میاد هری رو معاینه کنه ازش میپرسه دراکو توی قلعه اس؟؟؟ علاوه بر این توی فصل اخر هر سه عضو خانواده مالفوی حالا روی نیمکتهای سرسرا نشسته بودن… این نشون میده 2 تا چیز برای مالفوی ها همزمان مهم بود: 1. خانواده 2. رسیدن به قدرت.
بنظرم دراکو توی اون لحظه نگران خانواده اش بوده…
راستی ایکاش انجمن میزدین…
با سلام.
1)چون مالفوی نتونسته بود ماموریتی که به عهده اش گذاشته بودن رو به درستی انجام بده.
2)هم ترسیده بود هم نگران خانواده اش بود.
با عرض پوزش. لطفا کسانی که کتابارو خوب نخوندن نظر ندن.ببخشیدها با شما نبودم.
سلام به همگی
1- چون مالفوی میخواست به دستور لرد سیاه بره هری را بکشه ، اما اگر مالفوی از کار های لرد سیاه انجام نمیداد به دستور لرد سیاه کشته میشد.
2- داکو هم ترسیده بود و هم به فکر خانواده اش بود .
این برای دومین سوال بود البته دراکو ترسیده بود مثل تمام کسان دیگه
اما برای سوال1 خانواده ی مالفوی نیزمانند همه از ولدرمورت وحشت داشتند
به نظر من دراکو از همون اول از ولدرمورت بدش می اومد اونایی که کتابارو خوندن بهتر منظورمو بهترمی فهمن اون فقط به خاطر اینکه از خانوادش مراقبت کنه حاضرشد این کارهارو بکنه
…گناه می کرد و خودش رو مقصر می دونست.چون دراکو به پای اشتباهات خانواده اش سوخته بود. اگه بگیم به خاطر خانواده اش نبود دروغه چون همه به خانواده شوم وابسته اند و نمی تونن رنج و تحقیر خانواده شون رو که اتفاقاً این همه زمان به دلیل اصیل بودن پز و تکبرش رو داده باشن ،تحمل کنن.
از نظر ترس هم باید بگم می ترسید خیلی هم می ترسید اون هم به دلایل فوق.
من حس می کنم مالفوی از اول داستان یادگاران مرگ دوست نداشت در این گروه و طرف شر دنیای جادوگری باشه.
ممنون
راستی بچه ها زیرنویس نگاه تلویزیونی و تریلر رسمی فیلم در قسمت نگاه تلویزیونی برای دانلود گذاشتم می تونید برید دانلود کنید.
اول اینکه بلاتریکس میگه از وقتی خواهرمون(دورمدا)با اون گند زاده (تد تانکس) ازدواج کرد… اون تد تانکسه نه لوپین .نیمفادورا خواهرزاده بلاتریکس و نارسیسا ست.درستش کنید.
1.در این مورد هم باید بگم شکست های لوسیوس در ماموریت ها و اینکه زمانی که ولدمورت جسم نداشت به دنبالش نگشت و به مقام وزارتخونگیش چسبید.و شاید اون پریشونی ناشی از این باشه که با غرور خاصی که داشت این همه تحقیر و …رو تحمل نمی کرد و شاید احساسش این بود که کاش به دسته ی مرگ خوار ها نمی پیوستم . چون در دنیای جادو بیش تر از یه فرقه ی منفور عزت و احترام داشتم.
2.قلدر بودن با بدذات بودن و خبیث بودن خیلی فرق داره.دراکو قلدر بود ولی بدذات و آدم کش نبود و از ولدمورت می ترسید که مبادا برای ضعف خونواده اش اون رو مورد آزمایش دوباره قرار بده و فکر می کنم از زمان مرگ دامبلدور احساس …
1-خونواده مالفوی فقط جلوی افرادی مثل فاج اعتبار داشتن و اونم فقط
به خاطر پولشون بود ورگرنه ولدمورت براش فرقی نمی کرد که چه کسی رو تحقیر می کرد هر کس دیگه ای هم که مثل لوسیوس اینقدر دردسر درست می کرد همین جوری باهاش برخورد می شد.
2-دراکو توی اون لحظه بیش از این که نگران خونوادش باشه ترسیده بود (کلا دراکو تو کل داستان ثابت کرده بود شخصیت ترسوئیه.)
…… احوال بود انگار یه جورایی به خاطر کارهایی که کرده بود افسردگی گرفته بود مرگ دامبلدور و نبردی که تو هاگوارتز راه انداخت رو خودش رو مسبب می دونست و قرار گرفتن در بین افرادی که می دونست همشون جنایت کارن در کنار ولدمورت نشستن و مارش برای کسی که افکارش مختوش شده مسلما ترسناکه و همون طور که بیشتر دوستان بهش اشاره کردن دراکو مالفوی پسر کاملا ترسو و بزدلی بوده که با قرار گرفتن بین کراب و گویل زور گویی و قلدری می کرده تا کسی نتونه به نقطه ضغف بزرگش یعنی ترسو و بزدل بودنش پی ببره
اقا امید این کار شما واقعا ایول داره به خدا بهترین تز رو پیاده کردی حلا لااقل می دونیم هر شب یه کمه کم یه خبر جدید رو سایت هست مرسی و واقعا ممنون
سلام
1– من کاملا با نظر تمام افراد موافقم اما خوب باید باز برگشت سر این موضوع که تام ریدل کلا برای کسی ارزش قائل نبود چون اون دوستی نداشت که براش ارزش داشته باشه و کلا اگه با کسی هم خوب تا می کرد برای این بود که کارش پیش طرف گیر بود مثال واضحش اسنیپ بود همه فکر میکردن نور چشمیش اسنیپه ولی سر قضیه ابر چوبدستی خیلی راحت سپردش به ناجینی چون دیگه بهش احتیاج نداشت برا مالفوی ها هم دقیقا همین صادقه اگه بهشون احتیاج نداشت راحت می کشتشون اما به اونا نیاز داشت فقط با خراب کاری های لوسیوس با تحقیر کردنشون مثل همیشه تفریح می کرد چون در بچگیش خودش همیشه مورد تحقیر و ترحم قرار گرفته بود به خاطر همین با تحقیر دیگران تفریح می کرد.
2– دراکو کلا بعد از فشاری که تو قصه شاهزاده دورگه ولدمورت بهش آورده بود همون طور که بارها تو کتاب بهش اشاره شد مریض…..
دراکو بیشتر ترسیده بود چون می دونست اون کاری که باید انجام می داد یعنی کشتن دامبلدور را انجام نداده و میدونست که ولدمورت اونو به خاطر این کار تنبه می کنه از طرفی هم نمی خوا ست بیش از این ضعیف نشان داده بشن.
سلام بچهه ها .ولدمورت از خانوادهی دراکو نا امید شده بود چون در زمان شقوط ولدمورت گفته بودند که تحت طلسم فرمان بودند خوب این وفاداری کامل را نمی رسونه از طرفی هم لوسیوس مالفوی در کتاب 5 نتونست گوی پیش گویی را برای ولدمورت بیاره این هم یک شکست دیگه وباز اینکه شکست لوسیوس باعث شد که همه اعضا جادوگری بفهمند ولدمورت برگشته خوب این کمی کارهاشو به وقفه می انداخت واز طرف دیگه هم دراکو نتونست دامبلدور را بکشه پس خانوادهی مالفوی دیگه اون کارایی سابق را برای وتدمورت نداشتند پس به درد ولدمورت نمی خوردند پس دیگه مثل قبل بهشون اعتماد نمی کرد پس احترام هم نمی ذاشت.
1_اشتباهات لوسیوس و تحقیر های مداوم ولدمورت
2_دراکو هم ترسیده بود و شاید بشه گفت که از تحقیر شدن خودش و خانوادش ناراحت بود
1-دلیل ضعف مالفوی می تونه قدرت ولدمورت بوده باشه…دلیل خشم ولدمورت هم که مالفوی رو ضعیف کرد می تونه به قول خودش رسواییش تو وزارت خونه باشه…
2-دراکو فقط می ترسد…اگه به فصل نبرد هاگوارتز اون قسمت که با هری و رون و هرمیون و کراب و گویل گیر دیو آتش افتاده بودن دقت کنیم(یا حتی تو کتاب اول وقتی با هاگرید رفتن جنگل ممنوع)می بینیم که دراکو همچین پسر شجاعی هم نبود…در ضمن اون ناخواسته خیلی درگیر تر از چیزی شد که می خواست…
حتی دراکو یه جورایی قابل ترحم بود…!!!!
1-دلیل ضعف مالفوی می تونه قدرت ولدمورت بوده باشه…دلیل خشم ولدمورت هم که مالفوی رو ضعیف کرد می تونه به قول خودش رسواییش تو وزارت خونه باشه…
2-دراکو فقط می ترسد…اگه به فصل نبرد هاگوارتز اون قسمت که با هری و رون و هرمیون و کراب و گویل گیر دیو آتش افتاده بودن دقت کنیم(یا حتی تو کتاب اول وقتی با هاگرید رفتن جنگل ممنوع)می بینیم که دراکو همچین پسر شجاعی هم نبود…در ضمن اون ناخواسته خیلی درگیر تر از چیزی شد که می خواست…
1.به خاطر خرابکاری های لوسیوس و دراکو قطعا ولدمورت دیگه بهشون اعتماد سابق رو نداشت.شاید هم حالا که ولدمورت قوی شده بود اونا می خواستند کمی خودشون رو ضعیف نشون بدن و خودشونو از صحنه خارج کنن تا در صورت در گیری و جنگ ولدمورت ازشون نخواهد خودشونو جان نثار کنن.
2.دو احتمال:1.ترس از ولدمورت که اونو خطاب قرار داد.
2.همون جور که بالا گفتم کم کردن نقش و رنگ خودشون به خاطر ترس از جنگ.
سپاس.
1-لوسیوس مالفوی کم خرابکاری نکرده بود دراکو هم همینطور
2-من میگم ترسیده بود چون درسته ولدمورت از دستشون ناراحت بود ولی بهشون پناه داده بود و اگه میخواست میتونست خیلی زودتر کارشون رو تموم کنه
-چون مالفوی بزرگ نتوانسته بود پیشگویی را بیاورد
-نگران بود چون نه راه پس داشت نه پس
با تشکر
ج1)>خب همون طور که همه میدونیم لوسیوس فقط داشت وانمود میکرد که از اسمشو نبر یا لرد تاریک میترسه واز اینکه در بین اونها
نبود ناراحته مثلا در کتاب حفره ی اسرار وقتی لوسیوس به هری میگه
(خیلی شجاع هستی که اسمشو به زبون میاری)در واقع اینجا لوسیوس ترسشو از ولدمرت ابراز نمیکنه و فقط دست خودشو رو میکنه .که داره از اسم و رسم دیگران (لرد تاریک)داره استفاده میکنه.
و برای برگشتن لرد تاریک هم تلاش نمیکرد.به همین دلیل در جلسه ی مرگخوارها میترسیدند چون در گذشته از اعتبار اون استفاده میکردند.وحالا که لرد تاریک به قدرت رسیده خیلی ناراحت شده بودند که دوباره باید زیر دست باشن.
ج2)>در مورد مالفوی هم باید بگم که هر چند مالفور به والدینش افتخار میکرد که مرگخوار هستند .اما فکر نکنم برای خانوادش نگران بود بیشتر از ولدمرت و قدرت های خارقالعاده ی اون میترسید
1.ولدمورت نمیذاره کسی قدرتمند بشه واینکه قدرت مالفوی در نیود ولدمورت بدست آمده بود و ولدمورت نمیذاشت در حضور اون این قدرت حفظ بشه
2.هم میترسید هم نگران بود شما هم اگه قراره برا یه قاتل بیرحم یه کار سخت انجام بدین همینطوری میشین.
اول از همه به خاطر این گفتگو ها متشکرم.
به نظر من هم خانواده ی مالفوی از ولدمورت وحشت داشتند،تعجبی هم نداره….مخصوصا بعد از اشتباهات لوسیوس
مالفوی هم همیشه ادعای شجاعت می کرد ولی در واقع این طور نبود…….
(در ضمن اسم پسر خاله ی هری دادلی بود)
بازم ممنون………
به نظر من خونواده ی مالفوی فقط اون موقع که به درده ولدمورت میخوردن ، احترام داشتن. و بعد از اشتباهایی که کردن و باعث لو رفتن ولدمورت و از بین رفتن پیشگویی و جان پیچ شدن اعتبارشونو از دست دادن.( البته از اولم ولدمورت اونا رو به خاطره پولشون تحویل میگرفته)
به نظرم دراکو به کل هیچ حسی نداشته ، چون تمام افکارش غلط از آب دراومده و به این نتیجه رسیده که نه خودش و نه خانوادش از هیچ احترامی برخوردار نیستن و در حقیقت همشون برده ی ولدمورتن، همین!
سلام.
اولا به sami potter عزیز سلام می کنم: آقا مارم دعا کن!اما در مورد سوالها:
1- به نظر من مالفوی ها همچنان ابهت داشتن!چطور؟! … میگم… اگه یه تیله(کارکنان وزارت خونه) رو با یه توپ پینگ پونگ (مالفوی ها) مقایسه کنیم، خب توپ پینگ پونگ بزرگتره اما اگه توپ پینگ پونگو با توپ بسکتبال(ولدمورت) مقایسه کنیم؛ معلومه که حرفی برای گفتن نداره!
مالفویها بین جودوگرهای عادی یا وزارتخونه ای ها سرتر بودن اما بین مرگ خوارها نه کم بودن نه زیاد پس نمی تونستن خودشونو جلوه بدن(در مقابل ولدمورت هم که بماند)
2- هر چی فکر می کنم میبینم فرقی بین دراکو با پسر خاله (اسمشو دقیق یادم نیست) هری نیست. هر دو خودخواه، زورگیر و پوچ با ادعای فراوون …
دراکو تو اون لحظه شاید برای اولین بار حس پوچی می کرد( بادیدن اینکه دیگه پدر و مادرش تو این مورد خاص پشتش نیستن)
سلام . واقعا ابتکار جالبیه ! مرسی آقا امید .
1- به نظر من دلیل تضعیف موقعیت مالفوی ها اول این بود که لوسیوس باعث نابودی دفترچه خاطرات ریدل شد و دوم اینکه لوسیوس تو ماموریت بدست آوردن گوی پیشگویی شکست بدی خورد و افتضاح به وجود آورد . دلیل سوم از نظر من این بود که مالفوی ها از وحشی گری های ولدمورت به وحشت افتاده بودن و ازش میترسیدن و بیشتر از روی ترس کنارش مونده بودن تا وفاداری
2 – . . . مالفوی گفت : من هیچ انتخابی ندارم .
و ناگهان به سفیدی دامبلدور شد :
– باید اینکارو بکنم . منو می کشه . تموم خانواده ام رو میکشه . . .
پس نتیجه میگیریم هر 2 درستن . هم میترسید و هم نگران خانواده اش بود .
– دوستان ما داریم در رابطه با اسمشونبر صحبت می کنیم . کسی که حتی شجاع ترین جادوگرها از شنیدن نامش می هراسیدن. پس چطور می تونیم انتظار داشته باشیم وقتی مقابلش نشستیم ابهت خودمون رو حفظ کنیم!!؟
– مالفوی اونطور که فکر می کنید آدم بدی نبود چون بعضی وقتها انسانیت از خودش نشون داد(می دونید منظورم چیه) . با این حساب فکر می کنم بیشتر از این که به فکر خودش باشه به فکر خونوادش بود.
فکر می کنم :
1.خانواده ی مالفوی از همون اول هم هیچ ارزشی واسه ی ولد… نداشتن ….ولی خوب به خاطر کارهایی که لوسیوس واسه ولد… انجام میداد….در عوض ولد… هم واسه اونها یه شخصیتی درست کرده بود….و وقتی هم ولد… رفت به اونا هم به خاطر ه پولاشون احترام میذاشتن…دفعه ی دوم که ولد… دوباره قدرت گرفت به دلایل مذکور دیگه بهشون احترام نذاشت و وقتی هم ولد… به کسی احترام نذاره کسه دیگه ای هم احترام نمیذاره…
2.مالفوی چون خیلی ترسو بود اگر ولد… همون موقع بهش می گفت پدر و مادرتو میکشم ولی به تو قدرت میدم بلا شک قبول می کرد و بنابراین برای خودش ترسیده بود….. ممنون
در کل چیزی که مسلمه اینه که هر کسی تو اون زمان و تو اون شرایط جای دراکو و خونواده ش بود…حتی اگه قضیه ی ازدواج ریموس و تانکس پیش نمیومد همیشه تو ترس و وحشت به سر میبرد…!!!
ممنون اقا امید
(شرمنده زیادیییییی نوشتم!)
و میخواستش که از یادگار اربابش خلاص بشه(ضعف وفاداری به ولدی!)…قضیه ی شکستن گوی روهم که همه اشاره کردن و همچنین اینکه موندن ولدی تو خونه خونواده مالفوی باعث ناراحتیشون میشد و ولدی هم اینو میفهمید…دراکو هم که هیچ وقت نمیتونست وظایفشو به خوبی انجام بده و طلسمایی مثل اواداکدورا و کروشیو رو اجراکنه…همه اینا باعث شدن که ابهت این خونواده انقدر ضعیف بشه!
2.دراکو هم در نظر من یا کلا از اینجور کارا بدش میومد(باعث انزجارش میشد!) و یا شایدم از این میترسید که اگه وظایفشو به خوبی انجام نده خودشم دچار اینجور بلایا میشه,و اینکه بیشتر هم نگران خودش بود هم خانواده ش…ولی در کل تا اون حد هم بد ذات نبود که بگیم بیشتر نگران خودش بود…مثل همون زمانی که وقتی هری رون و هرماینی رو گرفته لودن و ازش خواستن شناساییشون کنه تردید کرد و درست و حسابی جواب نداد..
1.به نظر من تنها چیزی که برا خانواده ی مالفوی مهم بود حفظ ظاهر خودشون و سوئ استفاده از شرایط مختلف تو زمان های مختلف بود اینکه اونا چون از خانواده های اصیل بودن و جچزو گروه اسلیترین باعث میشد که به خودشون زیااااادی افتخار کگرده و خودشونو خیلی بالاتر از بقیه بدونن…که البته بد ذاتی هم تو وجودشون بود برا همینم وقتی که دوران اوج ولدمورت و اصیل زادگان بود اونا به طرفش رفتن ولی بعدش با سقوط ولدی که به عنوان یه مرگخوار تو شرایط سختی بوده اینو انکار کرد و بعد از برگشت ولدی پیش اون کلی تحقیر شد و دیگه مثل قبل ارزشی براش نداشت که البته اینم همراه بود با از دست دادن جلوه بسیار مهم خودش پیش افراد وزات خونه از جمله فاج بعد قضیه ی نابود شدن دفتر خاطرات تام ریدل که در واقع تیکه ای از روح ولدمورت بوده یه جورایی تقصیر لوسیوس بود چون خوب ازش مراقبت نکرد..
1) اونا ضعیف شدن چون ولدرمورت به کسی اجازه نمی داد که احساس بزرگی کنه!
2) به نظر من دراکو ترسیده بود اونم فقط واسه خودش یا حداقل بیشتر واسه خودش چون خیلی خیلی از خود راضی بود!
سلام.من یه چند وقتی نبودم و تازه این نقل و قل هارو دیدم واقآ جالب هستن.
اما درمورد سوال اول اینکه لوسیوس مالفوی به خاطر اشتباهی که در بدست آوردن اون پیشگویی کرد از چشم ولدومورت افتاده بود و اون شکوه قبل رو نداشت.
در مورد سوال دوم هم به نظر من دراکو ترسیده بود و از این می ترسید که هر جوابی که بدهد لرد ولدومورت رو عصبانی کنه و اوضاع خانواده مافوی رو پیش ولدومورت خراب تر بکنه.
1 : خب شماهم جلوی ولدمورت بشینین و تحقیر شین هرچی قدرت و ابهت داشتین از بین میره!!!
2 : دراکو هم نگران آینده ی خودش و خونواده اش بود.چون نمی دونست که قراره چه بلایی سرشون بیاد.
مالفوی با شکستن گوی خیلی خودشو پیش ولدی ضایع کرد…کلا با بی عرضگی هایی که از خودش نشون داد ابهتشم دود شد رف هوا..
-اون دراکو هم تو هاگوارتز واسه خودش قلدری بوده و حالا که تو همچین وضعیتی فرار گرفته طبیعتا حسابی ترسیده…دیگه نمی دونم نگران والدینشم بوده یا نه،ولی حتما همین طوری بوده دیگه..چون هیچ بچه ای دوس نداره پدر مادرش آسیب ببینن!در نتیجه هم ترسیده بود..هم نگران خودش بود..هم نگران بابا مامانش!!
ممنون از این ابتکار جالب…
1)به نظر من هیچ کس برای ولدمورت اهمیت نداشت اون فقط می خواست کارش انجام بشه!!!اون لبخندی هم که به کسی که کارشو انجام داده بود می زد یه خاطر شادیش از بابت انجام کار بود نه شخص!!!!لوسیوس هم وقتی نتونست گوی رو بیاره و افتاد آزکابان از چشم ولدمورت افتاد!!ولدمورت باز هم اونو قبول کرد به خاطر منافعش،لوسیوس دو نفر دیگه هم به همراه داشت(دراکو و مادرش)این سه می تونستن مفید باشن!!
2)دراکو اهل این کارا نبود تو مدرسه مزدور بود اما در حد یه بچگی از این کارا می ترسید اما به خاطر خانوادش مجبور بود!!همیشه حس انزجار داشت از این کارا!!
من کاملا با marry potter موافقم.
1)خوانواده مالفوی برای ولدمورت از همون اول هم ابهتی نداشت!!!!! زمانی که لوسیوس گوی رو از دست داد ابهتش کاملا از دست رفت…دراکو هم که نتونست دامبلدور رو بکشه بعید نیست ولدی خوانواده ی مالفوی رو این قدر جلوی مرگ خوار ها تحقیر کنه…2)دراکو؟؟؟؟ به نظر من دلش میخواست اون لحظه آب بشه بره تو زمین!!!!!آخخخییییییییییی دلم براشون میسوزه…
سلام به همگی…به نظرم که….1-تا قبل از قدرت گرفتن مجدد ولدمورت لوسیوس خودش و خونوادشو بزرگترین و مهمترین اشخاص میدونست که خیلی ها ازشون به دلیل قدرت و نفوذشون در وزارت حساب میبردند…ولی با برگشت ولدمورت همه به فکر ولدمورت و نقشه های جدیدش بودن و کسی به هویت مرگخوارها کاری نداشت و براش مهم نبود بلکه خطرناک بودن اونا اهمیت داشت. لوسیوس هم با شکست در مقابل محفلی ها شخصیتش هم جلوی دنیای جادوگری و هم در حلقه مرگخوارها و مهمتراز همه ولدمورت خرد شده بود..اینبار ولدمورت مدنظر بود و قوی تر در ذهن مردم نقش گرفته بود….2-دراکو هردو حالت رو داشت چون به خاطر کارهای اخیر پدرش خودش و خونوادش زیر سوال رفته بودن
به جواب سوال 1 باید اضافه کرد که ولدمورت فهمیده بود دفترچه خاطراتش از بین رفته بود( یعنی یه جورایی لوسیوس رو مقصر میدونست).
در مورد سوال 2 هم معلوم بود که دراکو کاملا ترسیده بود(هم در مورد خانوادش و هم اینکه یه جورایی از کشته شدن دامبلدور پشیمون بود).
1)به نظرم میتونه بخاطر شکستن پیشگویی اونم درست جلوی چشمای مالفوی باشه.بخاطر این اتفاق بود که تام نتونست پیشگویی رو که اینقدر براش مهم بود رو کامل بشنوه.تام این اتفاق رو ناشی از بی کفایتی مالفوی میدونست.
از طرفی تام با اقامت تو خونه ی مالفوی،متوجه سست شدن وفاداری اون نسبت به خودش شده
لوسیوس موفق نشده بود گوئی رو بدست بیاره مالفوی هم نتوانست دامبلدور را بکشد برای همین اعتماد ولدمورت را از دست داد
2.ترسیده بود چون هر کار اشتباه وحرف اشتباهی باعث می شد لرد به خانواده انها بد گمان تر شود
1- به نظر من همه ی ابهت مالفوی ها به دلیل بی عرضگی لوسیوس از بین رفت . در اکثر ماموریت ها شکست خورد و ولدمورت را وادار کرد به او بدبین شود .
2- بیشتر ترسیده بود و کمی هم نگران خانواده اش بود .
1- بخاطر شکستن گوی پیشگویی
2- هردو
1-خانواده ی مالفوی اعتماد ولدمورت رو از دست دادن
2-داشت وا می رفت
ممنون
– چرا خانواده ی مالفوی با ابهتی که در کتاب های گذشته داشت تا این اندازه ضعیف شدند؟
لوسیوس و نارسیسا به اون اندازه دیگه به لرد ولدمورت وفادار نبودن ولدمورت هم اینو فهمیده بود!!!
– به نظر شما دراکو در این موقعیت چه حسی داشت؟ ترسیده بود یا نگران خانواده اش بود؟
خیلی خیلی ترسیده بود!!!
ممنون از این ابتکار هایی که انجام میدید.باعث میشه آدم با دید های متفاوتی شخصیت های کتابو ببینه.
سلام به همه ی دوستان
حالا من دو روز نیستم ببین چه بحثی راه انداختنا!(مشهدم،راستی واسه همه تون دعا کردم)
قبلی که نشد بحث کنم،اما الان میگم:
1. کم علاقگی لوسیوس به دستورات ولدمورت،شکستن گوی،جا زدنش در برابر اینکه پسرش جای خودش باشه و تاوان کم کاری های اونو بده و خیلی موارد دیگه دست به دست هم دادن تا اعتبار و تعصب این خانواده رو از بالاترین حد،به سمت پایین بکشونن،و این اتفاق هم افتاد.
2.با توجه به شخصیت دراکو،میشد این حدسو زد که بیشتر نگران خودش بود تا خانوادش!
و منم چون تایپ فارسیم با گوشی یه ریزه کند میزنه،بیشتر از این سخته نوشتنش!
همگی خسته نباشین.
طرح جالبیه….اما خوندنشو بیشتر ترجیح میدم
ممنون از این کاری که میکنید
خوندن نظرات بچه ها لذت بخشه
– چرا خانواده ی مالفوی با ابهتی که در کتاب های گذشته داشت تا این اندازه ضعیف شدند؟
خانواده مالفوی ترسیده بودن…خیلی ام واضح بود….ولدمورت واقعا تحت فشار قرار داده بود اونارو…بعد از اینکه پیشگویی تو دستای لوسیوس مالفوی شکست ، ولدمورت نابود کرد این خانواده رو…
– به نظر شما دراکو در این موقعیت چه حسی داشت؟ ترسیده بود یا نگران خانواده اش بود؟
به نظره من ترسیده بود…و این ترس باعث شده بود در مورد خانواده اش هم نگران بشه…
*در کل من فک میکنم خانواده مالفوی دیگه در آخرای عمر ولدمورت اگه موقعیتش پیش میومد احتمالا از ولدمورت برمیگشتن….
راستی امید مرسی این نقل قول روزانه فکر خیلی خوبی بود
1- من فکر می کنم بعد از اینکه ولدمورت به قدرت رسید و مالفوی لو رفت خیلی تو ضعیف شدنش تاثیر داشت. مالفوی قبلا از مرگخوارا بود ولی وقتی قدرت ولدمورت کم شد گفت که نبوده, این موقعیتشو مقابل ولدمورت خراب کرد و لو رفتنشم احترامشو پیش فاج و بقیه. در واقع پیش مرگخوارا که دیگه ارزشی نداشت, پیش فاج و امثالشم که از دستش داد و البته کسایی هم بودن که هیچ وقت پیششون احترام نداشت.(البته با اینکه زیاد حرف زدم حدس میزنم معنی سوالو خوب نفهمیدم)
2-اون نگران خانواده ش بود, و من فکر می کنم از اینکه تو جمع مرگخورا بود حس خیلی بدی داشت. فکر می کنم وقتی ولدی گفت حاضری توله هاشونو نگه داری تو دلش گفته اگه دست از سرم برداری حاضرم این کارو بکنم.
مرسی!
1. به دلیل این که در گذشته فقط برای حفظ ابرو و ابهت شان خودشان رو به شکل بهترین مرگخوار های ولدمورت نشان می دادند و ولدمورتهم به اون ها به دلیل اصیل بودن و کار های وحشیانه اون ها به خانواده مالفوی ابهت زیادی داده بود ولی بعد از این که ولدمورت واقعا” اون ها رو شناخت (بعد از اتراق تو خونه مالفوی) اون ها رو به شدت ضعیف کرد.
2. دراکو در اون زمان نگران خانوادش بود و از آینده احتمالی خودش می ترسید
ممنون
خیلی جالب بود ممنون