cedrik diggory
درهای قطار سرخ رنگ یکی پس از یکی دیگری بسته می شدند و در آن فضای مه آلود والدین گروه گروه برای آخرین روبوسی ها و آخرین سفارش ها جلو می رفتند. آلبوس به داخل واگن پرید و جینی در را پشت سرش بست. دانش آموزان به پنجره هایی آویزان شده بودند که به آنها نزدیکتر از بقیه بودند. عده ی زیادی چه داخل قطار چه بیرون آن سرهایشان را به سمت هری برمی گرداندند. آلبوس به همراه رز سرک می کشید تا ببیند دانش آموزان به چه چیزی نگاه می کنند و پرسید چرا همه زل زدن؟ رون گفت: هیچ خودتو ناراحت نکن . به خاطر منه. آخه من خیلی خیلی مشهورم.
آلبوس رز و لیلی خندیدند. قطار راه افتاد و هری همراه آن جلو رفت. صورت لاغر پسرش را نگاه می کرد که از شدت شور و هیجان گل انداخته بود. هری همچنان لبخند می زد و دست تکان می داد هرچند که تماشای پسرش که که به نرمی از او دور می شد حکم مصیبتی را برایش داشت . . .
آخرین رگه های قطار در هوای پاییزی ناپدید شدند. قطار پشت پیچی از نظر گم شد. دست هری که برای خداحافظی بالا برده بود همچنان بالا بود. جینی آهسته گفت: مشکلی پیدا نمی کنه. وقته هری به او نگاه کرد با حواس پرتی دستش را پایین آورد و به جای زخم صاعقه مانند روی پیشانیش دست زد و گفت: آره می دونم.
نوزده سال بود که دیگر جای زخم آزارش نداده بود. همه چیز عالی بود . . .
آخرین صفحه کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ . . .
|