یه روز توی خونه...زانو هامو بغل کرده بودم و گریه می کردم!!
یه دختر کوچولوی 9 ساله بودم که به خاطر رفتن دوستم به فرانسه ناراحت بودم!!
هیچکی نبود!مامان چند روز پیش ی کتاب برام گرفته بود!!اسمشو یادم نبود!!
عکسه یه پسره بود که رو پیشونیش زخم داشت!
تنها بودم...فقط واسه وقت گذرونی اومدم جادشو کنار زدم...
با تا خوردن همون جلد مقوایی...من به دنیای هری پاتر پرت شدم!!
حالا 16 سالمه!بغضی اوقات کتابابی هری رو دوباره باز می کنم و می خونم!!
هنوز فکر کردن به اون موقع ها قلبمو می لرزونه!
هری پاتر ... واقعا" برام دنیایی بود!