Vahid . Eli
vahidtafrihi
متولد چله تابستان؛ 19 تیر 1368
در یکی از روزهای پاییزی در اعماق کودکی هایم اما میان زندگانی نوجوانی، عشقی وجودم را سرشار کرد؛ گویی
روزهایم، کودکی پر رمز و رازم و روزهایی دوست داشتنی که هیچوقت ندیدم را یافته بود... همراه او در جنگل تنهایی ام
ترس را تجربه کردم و شجاعت را به رخ کشیدم...
میان ناامیدی هایم برای یافتن دشمن، دوستانم را در کنارم دیدم و امیدوارانه معشوقه ام را در تالاری مخوف به ملاقات
نشستم...
در روزهای پر از حسرت "نداشته ها"، پدرخوانده خیالی "داشته هایم" را در آغوش کشیدم و برای آزادی اش جانم را به
میان خطر بردم...
از سختی ها گذر کردم و دالان ها و مارپیچ ها را گذراندم و باز در کنار او با بدترین ترسم به مقابله ایستادم و جام آتش را
سر کشیدم...
محفل دوستانم را گرم و گرم تر کردم و با او به اوج خطر پا گذاشتم ، به دنیایی که حالا متعلق ترس است و من منجی امید...
بزرگترین پشتوانه ام را، تکیه گاهم را . پاسخ تمام سوالاتم را با از خود گذشتگی شاهزاده ای از دست دادم که هر چند
دورگه بود اما "یک" بود و اسطوره شد...
کم کم به روزهای آخر عشق بازی ام رسیدم، سخت و سخت تر اما شیرین در کنار او و دوستانی که هر کدام یک رشته آبی
رنگ از خاطراتم را یادآوری می کردند. قدم به جنگ گذاشتم ؛ با هرآنچه که بدی و سیاهی بود و با الهام از او نماینده خوبی
ها شدم...
حالا امروز در خانه ای که پناهگاه من و خیلی ها مثل من بود از آن روزهای عشق بازی می نویسم و حسرت آن روزها را
می خورم و باز رشته های آبی رنگ خاطره را به مرور می نشینم...
|